گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

درسته که یه اعصاب خردی برای دوتاشون پیش اومد، ولی کلا خوب بود و خوش گذشت خونه مامان رضا. بچه ها حسابی تو سروکله ی هم زدن و از خجالت هم در اومدن و مامان حرص می خورد و ماجاری ها ریلکس. البته باید بگم من به دوتا جاری وسطی ها نگاه کردم که ریلکس بودم.

وقتی برگشتم خونه و دیدم دو گروهی که گفته بودن و اصولا عید دیدنی خونه مون میان، تو راهن، وا رفتم. خیلی خسته و خواب آلود بودم.

دیگه وسایل پذیرایی رو آماده کردم و اونها انقدر نیومدن که من تونستم یک ربع بخوابم و شام هم بخورم و وقتی مهمونها اومدن سر حال باشم و تا 1 شب مهمون داری کنم.

شب به رضا گفتم صدقه بگذاره. بسکه عاشقش بودم. بخاطر قصه ی جوانی هاش که برای صالح و سلمان تعریف کرد.




  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی