گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اینجوری بود که من باید همیشه انتخاب کننده می بودم، اما بله برونمونم گذشته بود ولی هنوز احساس می کردم دلم انتخابش رو انجام نداده. عقلم شرایط رو سنجیده بود و گفته بود "ok". فقط یک سوال سرسری از بخش احساسم پرسیده بود که:

" نفرت انگیزه؟"

و شنیده بود:

 "نه"

و ما زن و شوهر شدیم.

گذشت. رضا مهربانانه باهام پیش اومد. کوتاه نیومد و شکست نخورد. تا اینکه در چنین شبی رفتیم خونه ی خواهرش. پا گشام کرده بودن. 

رضا تو جمع خانواده ش با روابط خانوادگی دیده شد. تو دلم گذشت:

"چه از این پسره خوشم میاد!!!"

و تو فکر بودم یه جوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. عین یک هرای واقعی. یهو... گوشی دستم اومد. حواسم جمع شد. اون همسرم بود. و اینگونه بود که منتخب قلبم هم شد.

من امشب عاشق رضا شدم. و الان 6 سال از اون شب می گذره. و شاکرم شاکر.

 

 

 

 


پی نوشت:

امشب رفتیم شهربازی نزدیک خونه. برای رضوان بود ولی من تا سرحد مرگ خندیدم و بهم خوش گذشت.

به رضا گفتم همپایه ی یه سرویس طلا بهم کیف داد.

خوشحال شد که خوشحالم کرده.

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی