گذرگاه

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف ال حسم

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره، نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم. 

فقط امروز که جیم بعد از دیدن سرسنگینی شین به ز در مورد شین گفت:" باز این سوسه اومده؟" شین به من اشاره کرد و بحث جمع شد.

یاد دو سه سال پیش افتادم که اگر از سه فرسخی جیم رد می شدم یا اگر اون با من حرف می زد، شین چه حالی می شد.

به نظرم طبیعی اومد وقتی با اونهمه انرژی مثبت و علاقه شروع به کار کنم، اون نتیجه ی افتضاح؛ جواب کارم بشه. 

به رضا گفتم.

گفت: " وقتی می بینی حساسه خب حساسیتشو انگولک نکن."

حرفش اصلا خردمندانه نبود. من چیکار جیم دارم اصلا؟!؟!؟! ولی یک مرگی این وسط هست و معلومم هست مرگی هست. آن چیست، الله اعلم.

نه من تو زندگی اونام و خبر دارم چی بینشون می گذره. نه اونا تو زندگی منن بدونن من چه آدمیم.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

الان اینجوری شدم که از چهار پنج روز قبل از هر دیدار و مهمونی؛ دارم با خودم هی بایدها و نبایدهام رو مرور می کنم.

پنج شنبه عروسی فامیل رضا و جمعه مهمونی فامیل خودمون. 

صمیمی اما در سکوت کامل.

 

 

 

 

اگر بشه ملکه ذهنم چی میشه!!!

هوالرئوف الرحیم

باشگاه خوب نبود.

مربی چون بند کفشم رو وسط حلقه بستم، فرستادم ردیف های عقب تر و من به کل حالم خراب شد و دیگه حوصله ی تمرکز و اجرا نداشتم.

شب که بر می گشتم گفتم کاش استخر زودتر باز بشه بجای ایروبیک برم شنا. 

آرامش آب. سکوت استخر. حس خوب شنا کردن و هیکل خوب بعد از یه دوره شنا. مجبور به ارتباط برقرار کردن نبودن. 

هووووممممم....

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

چند شبه فسقل بیچاره م میکنه برای خواب. اون وسطا یه شب خوب می خوابه و یادم میره و باز از اول.

امروز هم رضوان از اعماق وجودش برای هرچیزی جیغ می زد و گریه می کرد و انقدر خودم داد زده بودم، داشتم منفجر می شدم.

داخل گوشهام دوتا بادکنک گنده تصور می کنم بعلاوه ی سر درد و به شدت تحریک پذیر بودن. حتی یه بار رضوان از پشت بغلم کرد که بوسم کنه، به شدت عصبی شدم.

در اتاقو قفل کردم. در رختکن رو هم. در حمام رو هم. و زیر دوش فقط به صدای آب گوش دادم. گردنم و بین موهامو ماساژ دادم و ترس از خاموش شدن آبگرمکن، فرستادم بیرون. بهتر شدم واقعا. ولی غصه م گرفته بود حالا که برم باشگاه با صدای آهنگ بلند و تند، چیکار کنم کجا فرار کنم. 

واقعا برای پیلاتس دلم تنگه. من به اندازه ی کافی هیجان دارم و به یک ساعت آرامش نیازمندم که ریفرش بشم و برگردم. پیلاتس من افسرده و داغون رو سر رضوان به حال عالی برگردوند. هم دردهام رو درمان کرد. هم حس خوب علاقه به خود. مخصوصا که به شدت به هیکلمم رسید. 

خلاصه که شب و روزهای سختی رو دارم تجربه می کنم. 

 

 

 

 

مامان میگن شاید دندونه.

گفتم الهی که دندون باشه خلاص بشم بلاخره.

هوالرئوف الرحیم

آقا دو جلسه ی اول باشگاه 10 نفری تو کلاس بودن و برای من خوشایند بود. مابقی بخاطر آلودگی هوا نیومده بودن.

با ما دعوا که چرا اومدین. الکی هم هی جو داد:

"کی حالش بده؟ کی ریه ش می سوزه و..."

الکی کلاسو هم زود تموم کرد و من که تازه کار بودمو بخاطر تازه کاری کم آورده بودم رو هم بسته بودن به آلودگی هوا.

هیچی.

این جلسه هم سر گروه کلاس که تمام مدت کلاس داشت حرف می زد و هیکلشم اصلا براش مهم نبود آخر کلاس به بچه ها گفت روزهای آلودگی هوا تو گروه میگیم و نمیایم.

پرسیدم: اون وقت از تعداد جلسه مون کم میشه؟ گفت اره. گفتم من مخالفم و اونم چشم ابرو برام نازک کرد که: "خب تو بیا".

پول بدم وقت بذارم که کلاس تشکیل نشه. انقدر مسخره.

من تو آلودگی ای قرار نمیگیرم. سر کوچه باشگاهه خونه هم تو محدوده ی تقریبا سالمی هست. اصلا قبول ندارم حرفشون رو.

خلاصه که دردسر جدید شدن اینا واسه ما.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

مشورت با دکتر خانواده مسیری رو پیش پام گذاشت که منتهی می شد به عصب کشی. گفت از همون دو سال پیش باید این کارو می کردی.

دیگه بلاخره تصمیم گرفتم و با اینکه برنامه های خانواده خیلی ردیف نبود رفتم و مقدماتش رو انجام دادم و روز 9 ماهگی فسقل وقت اصلیمه. انجامش بدم رها شم از این برق گرفتگی های بناگاه وسط غذا. رها شم از این لذت نبردن از غذا. رها شم از دور از ته دیگ. 😉

 

 

 

 

ولی جلسه اول این هم به شدت اضطراب و خجالت رو تجربه کردم.

چم شده من؟!؟!

هوالرئوف الرحیم

بعد از بیش از یک یا دو سال دوباره مهمونی دادم.

افتضاح کلمه ی کمیه برای اون رخداد.

فقط بخاطر اینکه پشتم باد خورده. اگر مثل قبل پیش می رفتم الان تو اوج بودم.

حالا الانم عیبی نداره. تلاشم رو می کنم.

دارم خودمو برای تولد دخترا گرم می کنم.

خدایا

پروردگارا

من رو به فراموشی مثبت، بی خیالی و آرامش، هدایت بفرما.

 

 

 

 

آمین یا رب العالمین.

هوالرئوف الرحیم

اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.

حتی با همین فرمون جدید  "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".

در صورتی که  مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم. 

اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون مربی (که از باشگاهمون رفت)، چنان تو دلم جا باز کرده بود که این 7 ماهی که بعد از بدنیا اومدن فسقل می شد ورزش حرفه ای رو دوباره شروع کنم، نتونستم چیز دیگه رو جایگزین کنم. یعنی حاضر شدم ورزش نکنم ولی سر کلاس یه مربی دیگه ی پیلاتس نرم. و یا رشته ی دیگه ای رو انتخاب نکنم.

بعد یک شب که از جلوی باشگاه رد می شدیم یه حسی من رو کشوند داخل و لیست کلاسها رو گرفتم و دیدم حسن ایروبیک تعداد ساعتهای زیادیه که تو کل روز داره. و این کلاسی که بلاخره انتخاب شد، تو ساعتیه که رضا هم از سر کار برگشته. این خیلی بهم حس خوبی میده و خیالمو راحت می کنه.

 

خلاصه که اینگونه بود که در اول دی با یه عالمه اضطراب و خجالت!!!!!؟!؟؟؟ کلاسم رو شروع کردم. هووووووممممم یواش یواش دوباره دارم باهاش ارتباط برقرار می کنم. البته که کلاس شلوغ دوست ندارم و اینجا خیلی شلوغه و همه شون هم دوست دارن که شلوغ باشه. 

فعلا بریم ببینیم چی پیش میاد.

یه پست دیگه باز مینویسم....

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

می خندم.

حرف معمولی حال و احوال می کنم اما حرف نمی زنم.

بحث نمی کنم.

توضیح نمی دم.

تشریح نمی کنم.

و

بسیاااااااار راحتم.

خوش می رم و خوش بر می گردم. 

این اتفاق جدیدم است.

باید بنویسم و هر از گاهی مرور کنم که بسیار راهگشاست.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سه سال پیش چنین شبی اصفهان بودیم.

تو اون هتل کوچولوی کم ستاره ی جمع و جور.

و له و خسته و داغان حتی نای تلویزیون دیدن نداشتیم و همون سر شب خوابیدیم.

رضوان چند ماهه بود. هشت ماهه دقیقا. و شب در به در دنبال سرلاک موز هم براش گشته بودیم.

امشب خونه مامان بودیم و خوش گذشت. زود کاسه کوزه رو جمع کردیم. رضا بخاطر سرکار. مامان اینها بخاطر سفر.

راستی، فالم رو برای کار جدیدم گرفتم. گفت آخرش پشیمون می شم. ولی فعلا دلم می خواد پیش برم. اگر وقت کنم البته. [آیکون له و داغون و سرشلوغ].