گذرگاه

۱۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

صبح گفتم کار خاصی ندارم. قشنگ خورشتمو باز گذاشتم. قابلمه سبزی رو بردم تو حمام بشورم. 

فرنچ تست درست کردم با بچه ها رفتیم تو حیاط صبحانه خوردیم. مگس زیاد بود جمع کردیم اومدیم داخل.

حین درست کردن غذا یکم رو زمین کثیف شد. اسپری زدم و شروع کردم به تمیز کردن کف آشپزخونه. دیدم واویلا چه خبرههههههه!!!!!!

 

🥴🥴🥴🥴

 

هوالرئوف الرحیم

به مامان گفتم بره برام ۵ کیلو سبزی قرمه پاک شده که از عید تموم شده بود، بخره تو حیاط بشورم با دستگاه خرد کنم و سرخ کنم.

رفت تره بار و خوشش نیومد از سبزی پاک شده و ازون طرف دید سبزی ها تمیز و خوبن، یک گونی(۷ کیلو) سبزی خرید. تمام دیروز به پاک کردن. شستن. خشک شدن. خرد کردن. سرخ کردن. خنک شدن و در نهایت بسته بندی کردنشون گذشت.

 

🥴🥴🥴

هوالرئوف الرحیم

با دوستم که حرف می زدم، بدون اینکه تاریخ خاصی بگم، فهمید این هفته عمل دارم.

گفت: "پس این هفته خونه تکونی داری؟!"

گفتم : "نه بابا در حد جارو پاروئه و گرد گیری."

...

🥴🥴🥴

هوالرئوف الرحیم

تولد رضا، برخلاف برنامه ریزیم از خرداد ماه، بخاطر سفر و مریضیم، نشد که هماهنگ بشه و انجام بشه. گذاشتم در آرامش بعد عملم براش یه تایم بگیرم و انجامش بدم.

ولی از تک و تا نیفتادم. برخلاف کارهای زیادی که بعد سفر داشتم. دوتا ماشین لباس شستن و پهن و خشک و جابجایی و نظم خونه و ...، ولی وقتی رضا عصر خواب بود، براش تو حیاط تزئینات انجام دادم و کیک سنتیش رو ردیف کردم و اینگونه، از بی هیچی بودن در آوردم و تولد کوچولو برگزار کردم.

بعدا گفت وقتی از خواب پاشدم فکر می کردم رو میز کیک و چای فراهم کرده باشی. اما خبری نبود و دماغم آویزون شد.

نماز که خوند بهش دستمال دادم و رومیزی. گفتم رو میزو تمیز کن چایی رو حیاط بخوریم.

Wow

رفت حیاط و ذوق کرد. خیلی ذوق کرد.

بچه ها هم همینطور.

دیگه کادو مادو خبری نبود.

کیک و فشفشه و شمع چای و تمام.

خوش گذشت.

 


پی نوشت:

آرزوی برش کیک و شمع فوت کردنش، سلامتی من بود.🥲

هوالرئوف الرحیم

تو قطاریم.

در حال برگشت.

سفر متفاوت و سختی بود.

ولی خوش گذشت در نهایت.

انشاالله تا آخرشم خوش باشه.

شکل متفاوتی زیارت کردم و امیدوارم همون کم رو ازم بپذیرند.

اونجوری که با آرامش و باب دلم باشه نشد تو حال برم و زیارت کنم.

همش یک مانعی وجود داشت.

رضا خیلی همکاری کرد باهام. خیلی.

دعاش کردم حسابی.

ولی فکر می کردم خودمو بندازم داخل بغل امام رضا و آی زار بزنم و آی زار بزنم و نزدم اصلا. 🙁

دلم زار زدن میخواست و سبک شدن.

نشد اصلا.

چندتا مانور صبر برام ایجاد شد و تونستم انجامش بدم. یعنی فیلمشو در آوردم که انجامش دادم. کاش همینطوری با فیلم بازی کردن، صبور بشم. کاش.

همین