گذرگاه

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

پریشب رضوان تمام کمد و کشوهاش رو سوار دوچرخه اش کرده بود که ببره مسافرت. مثل وقتهایی که من بارو بندیل گردش جمع می کنم. خیلی خونه نامرتب شده بود و به ساعت اومدن رضا هم چیزی نمونده بود.

از خواب عصرگاهی که پاشدم بهش گفتم "رضوان خونه رو جمع کن که الان وقت اومدنه باباست". 

اونم تا تونست جیغ و داد کرد که نه جمع نمی کنم می خوام برم مسافرت.

منم همینطور که می رفتم دستشویی گفتم: "پس به بابا زنگ بزن بگو نیاد خونه."

وقتی برگشتم دیدم گوشی تلفن دستشه و داره صحبت می کنه. فکر کردم الکیه. ولی وقتی دیدم جمله هاش کامله و داره میگه نیا خونه و این حرفها، و بعدتر شنیدم از اون طرف خط هم صدا میاد هول کردم.

گوشی رو گرفتم دستم، رضا بود. هاج و واج موندم. گفتم: "تو زنگ زدی؟"

گفت: "نه. تو مگه زنگ نزدی؟" 

گفتم:" نه".

هیچییییی. خانم تلفن زدن یاد گرفت... شانس که به خود رضا زنگ زده بود...



حالا اون به کنار.

امشب برای خواب اذیت کرد و کلی غر زد. رضا که نیمه خواب بود اعصابش خرد شد و سرش داد زد که بگیر بخواب بچه فردا می خوام برم سر کار.

رضوان بغض کرد و جواب داد:

"من که گفتم نیا!!!:



دیگه ما داشتیم دیوار گاز می زدیم.

بیا بچه بزرگ کن.

:))

هوالرئوف الرحیم

الهی صدهزار مرتبه شکر.

دخترم سالمه. مشکلش حل شد. وزنش عالیه. رشدش عالیه. و همه اینها رو مدیون حضرت زهرا سلام الله علیها هستم.

طبق معمول دکترها چند نکته رو بهم تاکید کردن:

خوب بخور. خوب بنوش. خوب استراحت کن.

برام سخته خیلی. ولی بخاطر دخترم، می کنم این کارو.





الان داشتم فکر می کردم اسمم رو بذارم"ام البنتان"

مادر دخترا

هوالرئوف الرحیم

نیم ساعت زودتر از همیشه اومد.

بالای سرم ایستاده بود و با شونه هاش هی قر می داد. منم نمی فهمیدم چشه. هی می پرسیدم چرا زود اومدی؟ اونم به کارش ادامه می داد.

یهو چشمم افتاد به درجه هاش. وای خدا. فرفره. بیست و یک بهمن نود و هفت. 

کلی از حضرت زهرا تشکر کردیم.





هوالرئوف الرحیم

تا اومدم خونه خوابیدم. رضا هم پیش رضوان تو پذیرایی موند تا من خوابم تکمیل بشه. 

لحظه ای که داشتم رشته ها رو تو آش خرد می کردم، یادم افتاد شب شهادت حضرت زهراست. یاد خواب صبحم هم افتادم و "سوره ی یس" مادر بزرگم. به پیشنهاد مامانم قرار شد آش رو هدیه ی اموات دوتامون به حضرت زهرا (س) بشه و اینطوری شده بود...

از فکر کردن به اینکه بخوام یه هفته آش گرم کنم و بخورم حالم بد می شد. از فکر کردن به اینکه دوباره لباس بپوشیم اینهمه راه بریم تا خونه جاری حالم بد می شد. یهو یه فکری جرقه زد.

آش رو گرم کنم و تزئین کنم و خیرات کنم.

به رضا گفتم و اوکی بود. به مامان و بابا گفتم و ظرف بهم دادن و منم کارم رو انجام دادم حینش هم سوره ی یس و انسان و صلوات حضرت زهرا سلام الله علیه هم خوندم و متبرکشون کردم. سر اذان مغرب همه رو پخش کردیم. 9 تا کاسه. به چه کسای خوبی هم رسید. 

خلاصه که عاقبت به خیر شد و حتی یک قاشق هم به خودمون نرسید. و اون روز اونقدر بد، انقدر خوب تموم شد.







هوالرئوف الرحیم

جمعه با اون جاریه برنامه داشتیم بریم پارک. مادر رضا هم اونجا بودن و من هم نهار رو به عهده گرفتم فقط بخاطر رضوان. که با دختر اونها عیاق هست و بهشون با همدیگه خوش می گذره.

صبح زودتر پاشدم و آش رو بار گذاشتم و وسایل رو بستم. صبحانه خوردیم و رضوان تو آسمونها بود.

رضا رفت ماشین رو تمیز کنه تا وسایل رو ببره و همه وسایل رو پله ها بود که جاری زنگ زد و گفت اون دائیه که ما باهاش در ارتباط نیستیم داره می ره خونه اونها. سرزده.

خیلی ناراحت شدم. اونهمه زحمت... اونهمه شوق رضوان...

رضا اومد و بهش گفتم و اونم اعصابش خرد شد و حالا چیکار کنیم؟

رضا گفت آش رو بذار خونه و ساندویچ درست کن رضوان رو ببریم "شاپرک".

یعنی همه چیز از اول...

کل وسایل رو جمع کردم. کل لباسهامون رو عوض کردیم. کل بساط گردش به مقصد شاپرک متفاوت شد و همه رو تند و تند انجام می دادم. رضا نشست سر گوشی. اعصابم خرد بود. دعوامون شد. ولی باز جمع کردیم و رفتیم. تو راه حرف نزدیم. وقتی رسیدیم یواش یواش بهتر شد. فقط رمزش این بود که ادامه ندادیم. 

حالا...

رضوان که زود از خواب بیدار شده بود خیلی اذیت کرد. خیلی بدخلقی و لجبازی کرد. مام اعصابمون خرد. دیگه روز پر تنشی بود.

برای دخترک هم یه لباس 0 گرفتیم و برگشتیم.

تو بوستان نهار خوردیم و رضوان تاب بازی کرد و باز دنبال بچه ها و همبازی و... رفتیم خونه تا عصر. که اتفاق بعدی افتاد...





هوالرئوف الرحیم

صبح با رضا خوشحال و خندان و بی خیال، پاشدیم رفتیم برای سونوگرافی.

خیلی زود رسیدیم. خیلی زود نوبتم شد و رفتم داخل.

شاد بودم که...

کار دکتر که تموم شد خیلی جدی نکات ترسناکی رو بهم گفت که از اون موقع تا چند ساعت بعدش از زور ترس و اضطراب، اشک از چشمهام جاری می شد.

دسترسی به دکتر خودم نداشتم و باز برگشتم پیش همون دکتر رضوان.

اونم تعجب کرد و باز من رو ترسوندن و در نهایت ممنوع السفرم کردن و راهیم کردن خونه...

رضا هم تور رو کنسل کرد و خلاص.

خیلی دلم گرفت.

خیلی دلم گرفته.

مخصوصا که الان چند نفر مشهدن و استوری و پست و ...

دلم گرفته.

اینکه دست و پا بزنی بری پیش کسی که دوستش داری و اون دائم سنگ بندازه و نخواد... 

خیلی حالم بده... از اینکه دیگه نمی خوادم...






مامان و بابا و رضا اعتقاد دارن که چشم خوردم.

چطور تا حالا که کسی خبر نداشت هیچ مشکلی برام پیش نیومده بود؟

رضا میگه اشتباه کردی گفتی. باید تا زایمانت به هیچکی هیچی نمی گفتی.

هوالرئوف الرحیم

پریشب به طور مجزا من و مامان، به دختر عمه و دختر دایی م گفتیم.

رضا تا این رو فهمید صدقه گذاشت. خیلی معتقده به این چیزها. 

بعد...






پست بعد پیش اومد...

هوالرئوف الرحیم

عصر مامان رضا زنگ زدن که شب شام بریم اونجا.

اولین دیدار بعد از اطلاع رسانی.

خیلی فکری بودم. به رضا گفتم صدقه بگذاره و کلی 4 قل خوندم.

تیکه که هیچی. همگی ابراز ناراحتی کردن. با توجه به اوضاع اقتصادی...

کلا هیچ انتظار مثبت حرف زدنی ازشون نداشتم. و خب واقعا هم خوب شناختمشون. چه این تک فرزندها. چه اونیکی.

همیشه به بچه به دید بار و زحمت نگاه می کنن. هیچ وقت عبارت مثبتی از دهنشون در نمیاد. و اینها خیلی با خانواده ی ما تفاوت داره. 

خلاصه اگر موفق به گوش و دروازه بشم عالی میشه.

اونها نمی تونن و نمی خوان مثبت باشن. من می خوام. و تلاشمم می کنم.

فقط رها جان لطفا حرص نخور که چرا اونها نمی خوان مثبت باشن. اونها اینطوری هستن. تامام.






هوالرئوف الرحیم

دیشب باز اومد غر بزنه، یه چیزی گفتم سکوت کرد.

گفت: "تو زندگیم هیچ وقت انقدررررر بی پول نبودم."

گفتم: "تو زندگیت هیچ وقت چنین قدم گنده ای هم بر نداشته بودی!"


بگذریم از گرونی ها که ضرر دو و یا چند برابری بهمون تحمیل کرده، ولی چه میشه کرد؟! بازم صدهزار مرتبه شکر...





هوالرئوف الرحیم

سلام بهار جان.

امسال با خارش چشم و حلقم در این روز، 13بهمن، اعلام کردی داری میای؟





وای خدا چقدر دوست دارم بچه هام بهارین. 

ممنون.