گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

آخر مهر افتادم دنبال چکاپ پستان.

هیچیم هم نبود.

فقط صرفا چکاپ.

هر بار رفتم با حال خوب رفتم. با استرس برگشتم.

مامو.

سونو.

ام آر آی.

سونوی سه بعدی.

همه می گفتن چیز مشکوکی وجود داره.

باید نمونه برداری میشد.

یک ماه دنبال سوزن نمونه برداری گشتم. نبود. 

بلاخره، یک روز، صرفا برای سر زدن رفتیم سونوگرافی.

گفت هست و انجام میشه.

۱۰ میلیون هزینه نمونه برداری بود.

ماموی خاصی انجام دادم. 

گفتن نمونه برداری نیاز نداره خبری نیست.

باور نکردم.

وسایل نمونه برداری رو پس ندادم.

روز کار دکترم بود.

رفتم.

مامو رو دید.

جواب رو دید.

گفت الحمدلله مشکلی نیست.

۶ ماه دیگه باز برای چکاپ بیا.

تمام.

تمام.

تمام.

اونهمه فکر و خیال و نگرانی تمام.

شیرینی خریدم و اومدم خونه. بین راه به دوستهاییم که در جریان بودن خبر دادم.

جشن گرفتیم.

شکر کردیم.

شکر کردیم.

شکر کردیم.

 

فردای همون روز دفاع ریحانه بود. با بالاترین نمره. 

من و اون در اوج شادی، و شکرگزاری، دعا گوی برادریم.

 

لیله الرغائب خیلی براشون دعا کردم.

و برای دوستم. دوست باشگاهیم.

در موردش بعدا میگم.

و در مورد باشگاه درب داغونها.

😉

 

هوالرئوف الرحیم

دیروز (۱۹ دی) تولد نرگس بود.

امروز براش کیک تهیه کردم و کادوهاش که بیشتر از یک ماهه دارم روشون کار می کنم رو هم کادو کردیم بردیم.

خیلی ذوق کرد. احساس نشون داد. لازم داشت.

الهی شکر.

خیلی خوشحال شدم.

یک ساعت نشستیم و اومدیم.

خوش گذشت.

الحمدلله.

با دست پر رفتیم با دست پر هم برگشتیم.

کلی سوغاتی دادن.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خیلی ذهنم درگیر مسعود دیانی هست.

خیلی نگران طور.

در حالی که آنچنان مناسباتی باهاش ندارم.

کاش خانم، طوری شفاش می دادن که انگار هرگز مریض نبوده. سلامتی کامل.

پست یکی مونده به آخر. در باره ی اشک. حالم رو دگرگون کرده.

الهم اشف کل مریض

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب یه اتفاق جالب برام افتاد.

بعد از نزدیک ۲۰ سال، حافظ من رو به یاد اون غزل انداخت. 

ده سال قبل از ازدواجم در طالعم "طائر" ی به پرواز در اومده بود و تا رسیدن بهش صبر باید می کردم و استغاثه. در اوج ناباوری درها گشوده شد و اونی شد که باید می شد. حتی بهتر از آنچه در فکرم بود.

حالا امشب دوبار همون غزل به سراغم اومد.

دقیقا همونطوری که خودم فکر می کردم و انتظارش رو داشتم. این دو ماجرا خیلی شبیه به هم هستند.

باید در عین دعا، شاد و راضی زندگیم رو بکنم و رها باشم از فکر و ذکر مداومش.

همین.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

حسابی سرم شلوغه.

روزهای زوج صبحها که خودم استخرم. ظهر هم رضوان و مهندس رو ژیمناستیک می بردم که مربی شون مهندس رو تا سه ماه دیگه جواب کرد که دقیق ۴ ساله بشه و حرف گوش کن بشه. رضوان هم با وجود خشکی زیاد وراثتی بدنش، به نظر من خوب داره کار می کنه. الان فقط تمرکزش رو بالانسه. 

این چند روز هم که کلاس مجازی بود بچم خیلی تمرین و مشق داشت و همه رو به نحو احسنت انجام داد. راضی بودم ازش.

امشب بهش سه خط دیکته ی سخت گفتم. دارم. دارند. ندارم. نیامدم. آمدند و ... اینها برای یک تازه نویس عبارات سختیه. ولی خوب از پسشون بر اومد.

فیلم روخوانی هم با موفقیت و بدون سوتی ارسال شد. آموزش مجازی فقط همین بخش سخت رو داره برای من. ارسال فیلم.

دیگه... مهندس رو باید سنجش بینایی ببرم. وقت نکردم تا امروز. ببینم فردا جور می شه، این کارمم تیک بخوره فکرم آزاد بشه.

ام آر آی رو انجام دادم و منتظرم جواب رو بفرستن ببرم و پناه بر خدا، پرونده ی این قصه هم بسته بشه و بمونه چکاپ سالانه. (!؟!؟!؟)🤲🤲🤲

الان نوبت به دندان پزشکی رسیده. 

الحمدلله مشکلی تو کلیت دندونهام وجود نداشت و دوتا ترمیمی که خودم درخواست دادم هست. یکی تیزه یکی گوشه ی دندونم شکسته. و ازون مهمتر قصه ی این دندونیم که روکش داره و درد می کنه هست. احتمالا باید روکش برداشته بشه و عصب کشی انجام بشه. تو دندون پزشکی اولی که بخاطر مسخره بازی استعلام، نتونستم به نتیجه برسم.

نمی دونم شایدم رفتم و صبوری کردم و مشکل رو حل کردم.

فعلا اعصاب ندارم. 

از امروزم رضا سرماخورده و حسابی باید ناز بکشم.

خیلی خسته م.

هر شب.

هر صبح.

با وجود این تعداد قرص و دارو.

ببین اینها نباشن چی می شه.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سفر منتفی شد.

چون هرچی دوندگی کردیم کارهای من انجام نشد.

دکتر خون مهر به دفتر نزد و برای بیمه به مشکل خوردم.

دکتر جراح تو دفتر اشتباهی نسخه نوشته که البته مشکل از بیمه بود نه دکتر. بعدش باید مجدد معرفی نامه بگیرم.

آقای وقت دهنده ی MRI برای کمر وقت داده بود و ام آر آی سینه کلا یه قصه ی دیگه بود.

اگر می خواستیم همه چیز درست انجام بشه باید برای سفر انصراف می دادیم.

جریمه هم شدیم ولی دیگه مجبوریم.

بعد دو روز وسیله جمع کردن دماغم حسابی آویزون شد.

ما گذاشتیم سر "خیره انشاالله". 

درست کار نکردن یک جماعت...

هوففففففف

خلاصههههه

اینطور...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

معلم رضوان زنگ زد تا برای مسابقات قرآن ثبت نامش کنم.

نه من میدونستم پادا چیه نه برام مهم بود.

دلسوزه.

حواسش به شاگردهاش هست.

من رو راه انداخت.

آخرش هم پرسید از روخونیش راضی هستید؟

گفتم من راضیم شما باید راضی باشید.

گفت من خیلی راضیم. 

گفتم زحماتتون کاملا واضحه و حسابی تشکر کردم.

اصلا هم هندونه زیر بغلش نذاشتم.

واقعا گفتم.

 

 

هوالرئوف الرحیم

واقعیت ته دلم حس می کردم اینطوری بشه. ولی به خودم امیدواری می دادم. و هیچ دعای سریع الاجابه ای نبود که نخونم.

ذکر مقربی نبود که نگم.

خدا نخواست و نشد.

و من... 

هنوز افسرده م.

با وجودی که دارم وسایل رو برای سفر جمع می کنم، اما افسرده م.

هر کی هم می خواد دلداریم بده یه سری جمله ی تکراری و مسخره میگه و اینها از غم عمیقم کم نمی کنه.

هعی...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

 

الهی شکر

الحمدلله

 

 

ایران ۲ _ ولز ۰

 

 

رضا حالش خوب نبود.

نه فوتبال دید نه توان داشت بریم جشن پیروزی. 

از تلویزیون ذوق می کنیم.

هوالرئوف الرحیم

"علی بِیرو" که  داغون شد، دلم لرزید. رفتم تو آشپزخونه تا پف فیل درست کنم و بالا سر قابلمه یه فس زار زدم. تصاویر جان فشانی هاش و تلاشهاش می اومد جلو چشمم. بدتر زار می زدم.

بقیه ی بازی رو ندیدم.

با آستین لباس سفیده ور رفتم. هر از گاهی سرم رو آوردم بالا. حرص حرص حرص.

رضا که نیمه دوم رفت خونه مامانش. 

اول اذان نشستم نمازمو خوندم. یه نماز استغاثه هم به امام زمان خوندم.

همون موقع، صدای "بی شرف بی شرف" تماشاچی ها اومد و سانسور شد.

بازی تموم شد.

جمله ی مادر طارمی هی به یادم می اومد. هدیه کردن گلهاش به شهدای شاه چراغ.

بعد از بازی تازه نشستم تلویزیون دیدن. هی کلیپ دیدم هی زار زدم. هی کلیپ دیدم هی زار زدم.

بعد هم که فهمیدم سرود ملی نخوندن.

با دشمنان خارجی بلاخره یه کاری می کنیم. دشمنان داخلی مون چی؟

چقدر دلم سوخته.

ایران مظلوم مقتدر من...

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یه مسئله ی جالبی که وجود داره؛

من در تمام زندگیم چادری بودم. تو سفر شاید با مانتوهای بلند و محجبه بودم ولی در نهایت چادری بودم. همه نوع چادر رو هم بخاطر تنوع طلبیم، می پسندم و دارم،

مسئله ی جالب قضیه اونه که، از وقتی این مسخره بازی ها شروع شده، به شدت تمایلم به چادر سنتی ایرانی که باهاش رو میگیرن، زیاد شده و خیلی هم راحت و با عشق می پوشم.

هووووم

 

😊

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

وقتی میگم خدا و عشق جانم امام زمانم، حواسشون بهمون هست، دروغ نمی گم.

الان بابا برام فایل صوتی فرستادن. بسیار جذاب.

با مامان شنیدیم. چشمهامون برق زد. قلبمون طلایی شد. حاج مهدی.

 

 

 

ممنون خدا

ممنون عشق جانم. امام زمانم

❤🧡💛💚💙❤🧡💛💚💙

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

جمعه: باغ گل:

رضوان بهم گفت مامان یه حرف یواشکی دارم بیا. رفتم رو زانو نشستم و درگوشم گفت:

"مامان همه بی حجابن. فقط تو حجاب داری. با چادری"

گفتم: "اره. چه بد، نه؟ کاش منم مثل تو و خواهرت موهامو باز می کردم بلوز شلوار می پوشیدم. خوش تیپ میشدم نه؟"

گفت:" نه. من دلم می خواست الان روسری چادر سرم بود."

 

***

شنبه: خانه:

نهار که می خوردن گفتم اگر رضوان زود مشقاش رو بنویسه، شب میریم مسجد.

بدو بدو. بدو بدو. مشقهاش رو نوشته. دستور هم داده لباس نوهاش رو براش بذارم و وقتی گذاشتم کلی جیغ خوشحالی. سر نهار شرط هم کردن که روسری و چادر هم می خوان.

پوشیدن. هرچی گفتم سخته نپوشید الا و بلا میخوایم. مخصوصا که آستین فسقل یکم تنگ هم بود.

رفتیم مسجد. بعد از نماز رفتیم خرید وسایل خیاطی.

یهو یه دسته دختر نوجوان بی روسری، قهقهه زنان و فریاد کشان از کنارمون رد شدن و رفتن. هدف جلب توجه بود و کاملا هم موفق بودن. حالا چه مثبت چه منفی. 

تصویر مقابلم بسیار شبیه به تصویر گله ی اسب حشری به دنبال ماده اسب ها بود. واقعیتش، اصلاً زیبا نبود.

خریدها رو انجام دادیم و طبق قرار برای خرید بستنی به شهروند رفتیم.

بچه ها بعد از مسجد و بدوبدو ها چادرهارو به من داده بودن و فقط روسری سرشون بود.

بستنی خریدن و جلوی در شهروند بر طبق عادت همیشه نشستند به خوردن بستنی.

من گلها رو نگاه می کردم. یک خانم بدون روسری با مادر یا همراهش از کنار بچه ها رد شد. 

به هم با اشاره به بچه های من گفتن:

" نچ نچ نچ نگاه چطوری پیچوندتشون"

جواب دادم: "نگاه چطوری ول دادن."

رفتند و پشت سرشون رو نگاه نکردن.

 

بعد که برگشتم خونه با مامان در مورد امر به معروف صحبت کردیم. وقتی به فنا رفت، قصه برگشت داده میشه. مثل ماجرای قوم لوط.

به حضرت لوط میگن تو پاکدامنی. برو و شهرو از وجود خودت خالی کن. (سوره ی شعرا آیه ی  ۱۶۸)

 

به حول و قوه ی الهی و به گفته ی عزیز دلم، بساط این شرارتها هم برچیده خواهد شد. چه کشت و کشتار. چه این وضع تهوع آور.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

 

 

دنیا بدون تو

معنایی نداره

 

 

❤🧡💚

ا اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ.

❤🧡💚

 

 

هوالرئوف الرحیم

 

سید علی دهه ی نودی هاشو فراخوانده

 

💖

 

 

💖

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا [إِمَامِنَا] وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا، وَ شِدَّةَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ [آلِ مُحَمَّدٍ] وَ أَعِنَّا عَلَى ذَلِکَ بِفَتْحٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ وَ بِضُرٍّ تَکْشِفُهُ وَ نَصْرٍ تُعِزُّهُ وَ سُلْطَانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ وَ رَحْمَةٍ مِنْکَ تُجَلِّلُنَاهَا وَ عَافِیَةٍ مِنْکَ تُلْبِسُنَاهَا بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.

 

خدایا از نبود پیامبران که درودهاى تو بر او و خاندانش و از ناپیدایى مولایمان، و بسیارى دشمنانمان و کمی نفراتمان، و سختى فتنه‌ها به سویمان، و از جریان زمان بر زیانمان به درگاه تو شکوه مى‌آوریم، بر محمّد و خاندانش درود فرست و ما را در برابر این همه یارى فرما به گشایشى از جانب خویش که زود برسانى، و بدحالى که برطرف کنى، و پیروزى با عزّت برایمان قرار دهى، و سلطنت حقى که آشکارش فرمایى، و به رحمتى که از سویت ما را فرا گیرد، و به سلامتى کاملى که از جانبت ما را بپوشاند، اى مهربان ترین مهربانان.

 

 

 

دعای افتتاح

 

هوالرئوف الرحیم

خب بعد از متخصص غدد، امروز نوبت متخصص خون بود.

دوباره آزمایش نوشت. یک میلیون و نهصد هزینه ی آزمایش شد که بیمه ی تکمیلی بدادم رسید.

دکتر انگار من رو داشت توصیف می کرد با سوالاتی که پرسید.

وضعم نمی دونم خرابه یا نه. گفت با وجود مینور بودن، ۴ کیسه خون نیاز داری.

ولی حدس می زنم اثرات همون سرطان هست این حجم از کم خونی. حداقل در تحقیقات اولیه م دارم اینطور متوجه می شم. انشاالله که خیره... واقعیت یکم استرس گرفتم.

 

سوالات دکتر:

کبودی

گزگز و خواب رفتگی دست و پا

اضطراب

بی قراری و عصبی بودن

افسردگی

بی حالی

سرگیجه

بی اشتهایی

لاغر شدن

 

خب یه سریش کاملا من بود. یک سریش از بعد عملم کاملا رفع شد یا خیلی بهتر شد. دیگه منتظرم ببینم در جلسه ی بعد چه اتفاقی می افته.

فقط دوتا چیز در رفتار دکتر ناراحتم کرد. یکی هزینه ی ویزیت که ۵۰ هزار تومن از حالت عرف گرون تر بود یعنی به جای ۱۳۰ هزار تومن ۱۸۰ هزار تومن بود. و دوم اینکه پول نقد دریافت می کرد. یعنی فرار مالیاتی.

بعد تو مطب ملت از فجیع بودن اوضاع مملکت صحبت می کردن. هیچکی هم به دکتر اعتراضی نداشت.

ولی خب دکتری بود که قبلا یکبار نجاتم داده بود و من اصلا دیگه فرصت آزمون و خطا ندارم. همین ماجرا در رابطه با دندون پزشکی هم صدق می کنه. و نمی خوام پیش پسردایی م برم و نمی دونم چه کنم.

از سونو هم زنگ زده بودن تو مطب بودم متوجه نشدم. سونو رو هم که انجام بدم فعلا انشاالله پرونده پستان بسته می شه.

خیلی گیرم. 

خدایا همه ش رو به خیر سپری کن برام.

 

 

 

من نمی دونم خوب چیه، خودت برام خوب بساز

مثل همیشه

 

 

هوالرئوف الرحیم

با فاصله ی یک روز دو تا کیک تولد ساختم. یکی برا برادر رضا. یکی برا برادر خودم.

مال برادر خودم از لحاظ طرح و مزه عالی شد. برا برادر رضا خامه ش خوب نبود و عالی نشد. انقدر فشار عصبی رو تحمل کردم که به رضا گفتم: "دیگه برا کسی کیک درست نمی کنم. اگر خودم حوصله داشتم براشون کادو میدم ولی سفارشی دیگه ابدا کار نخواهم کرد."

اینجوری بگم که انگار برا شوهر خودم دارم تولد میگیرم. همه ی بار رو ریخته بود رو سر من و رضا. کاملا تحمیلی. از قبل تولد عصبی بودمممممم تا فردا شبش.

دیروز دیده قیمت خوب در میاد میگه پس یکی دیگه هم بزن برامون. رضا گفت برو بابا پوست مارو کندی. 

این به کنار. و جمله ی مامانش و رفتارشم به کنار. حالا آتنا اسمس داده می خواد حضوری بیاد دیدنم. واقعیت اصلا حوصله ش رو ندارم. فعلا هیچ جوابی ندادم بهش تا یکم فکر کنم.

 

اما بگم از موفقیتم در کیک برادر. که اشک شوق و هیجان ریخت.

و رضایی که گفت کیک نمی خواد بخوره، با خوردن یه چنگال کیک، یک برش و کیک بچه ها رو خورد و کلی کیف کرد.

 

 

😊😊😊

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خب الحمدلله با ممارست برادر و حمایت مادر، اون اتفاق نیفتاد و باز سرشون کوبیده شد به طاق.

تا ببینیم دوباره از چه طریقی چیکار می خوان انجام بدن که وارد بشن. 

این دزدهای اطلاعات.

توروخدا این رو فرهنگ سازی کنیم.

کسی اگر نمی خواد حرفی رو بزنه از زیر و بم و در و دیوار نریم تو کارش تا سر از زندگیش در بیاریم. فضول های بی کار.

ولمون کنین توروقرعان.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

در این لحظه، سراسر خشم هستم. دارم می نویسم که به منطق برسم.

از فضولی کردن هاشون و از دماغشون تو زندگیمون بودن متنفرم.

از اون دختر متنفرم. از کاری که با ما کرد متنفرم.

در نهایت.

من از تمام آنچه پیش بیاد رها خواهم شد.

رها می کنم.

رها می کنم و دیگه با هیچ کدومشون کاری نخواهم داشت.

چقدر خوب می شد دور می شدم.

کاش هرگز وارد زندگیمون نشده بود.

چقدر دلم می خواد فرسخ ها دور بشم.

از این ماجراها و حرف ها.

به من چه واقعا؟

من یک فردم با یک زندگی مجزا.

چرا باید درگیر باشم؟

فقط بخاطر نسبت.

هوففففف

چقدر در عذابم