گذرگاه

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

امروز دوتا خبر خوب رسید.

یکی اینکه فرنوش دو قلو بارداره. یکی اینکه سمانه سه ماهه بارداره و احتمالا پسره.




هوالرئوف الرحیم

رضا روز شماری می کنه که زودتر تعطیلاتش شروع بشه و یه فس بخوابه و صبح ها زود از خواب بیدار نشه.

همینطوری که اون این حرفها رو می زد منم دلم می خواست که زودتر تعطیلات شروع بشه. ولی برای من نه مرخصی ساعتی و روزانه ای وجود داره. نه تعطیل کاری.

خیلی خستم و با این خستگی دارم به استقبال خستگی بزرگ تری می رم.

کاش حداقل یه سفر برامون جور شده بود...




خدایا تمام نعمتهات رو شکر. ناشکر نیستم. خستم.

هوالرئوف الرحیم
  • خیلی کارهام پیش رفته. خرده ریزهایی مونده. مثلا رضا باید این گوشه ی فرش رو دستمال بکشه چون من واقعا دیگه دستم کار نمی کنه. و یک جارو کلی بزنم. و دستشویی باز دوباره باید دکور و شسته بشه.
  • امروز هم سوتی بدی دادم سر شیرینی نخودچی. البته علتش رو متوجه نشدم هنوز. فردا صبح انشاالله برم سراغش ببینم چی از آب در میاد در نهایت. میشه گذاشتش جلو مهمون یا نه. 
  • لباسی که برای رضوان دوختم روز تولد حضرت جواد علیه السلام، زیر سارافونی نداره. کرم می خوام که پیدا نکردم.
  • یه شیرینی دیگه هم باید بپزم. اگه نخودچیه خوب بشه، میشه دو نوع شیرینی. اونیکی راه دست تره برام.
  • ظرفهای پذیرایی رو باید در بیارم. بشورم جاساز کنم. 
  • سفره هفت سین.
  • آخ نگم از سنبل ها... چه ناز و بزرگ و خندون شدن. عالی. 
  • تخم مرغهامونم امروز رضوان رنگ کرد مردیم براش. اولین بارش بود. گفتم بهش که تخم مرغ های هر خونه رو باید بچه های اون خونه رنگ بزنن. واقعا ترکیب رنگش عالی بود.




هوالرئوف الرحیم

وقتی که عکس صفحه ی رمز اولیه ام دریای آبی باشه و بکگراندم شکوفه ی آلبالو و عکس رمز ثانویه ام گلهای صورتی، یعنی که حالم خوبه.

دنیا بر وفق مرادم نیست از لحاظ اقتصادی و نمی دونم اجتماعی بگم سیاسی بگم چی بگم، ولی حال دلم خوبه.

امروز هم آرد نول خریدم هم آرد نخودچی. ولی شکر و روغن جامد گیر نیاوردم. حالا یه کاریش می کنم. شکر رو از مامان قرض میگیرم روغنم، کره دیگه. چیکار کنم؟؟؟؟!!!؟؟؟




پی نوشت:

چه بارون قشنگی زد. کسری از ثانیه سیل شد ولی.

هوالرئوف الرحیم

خب خب خب.

حالا من هم می تونم یکی از خوشحالها باشم.

خدا خیر بده به رضا. تا ساعت 11 امشب بکوب کمک کرد و دور از جون دوتامون هر دوتا مثل اسب دوییدیم تا اینکه خونه مون بهاری شد.

خیلی خیلی بیش از تصورم کار داشتیم و کار کردیم. یه کارهای عجیب غریب. 

خیلی خستم. ولی شادم.

دیگه حتی حال برای دوخت لباس و تهیه یک نوع شیرینی هم دارم.

خداشکرت. ممنونتم.





هوالرئوف الرحیم

امشب حسابی گیج شدم باز.

دوباره جای دست و پای دخترک عوض شده. نمی تونم تشخیص بدم کجا به کجاشه.

منتظرم رضوان خوابش سنگین بشه برم یه چیزی بخورم دخترک تکون بخوره ببینم کجا رفته.






پی نوشت:

تنم خسته ست هاااا

هوالرئوف الرحیم

اتاق رضوان و بیشتر آشپزخونه تموم شد.

یه کشو و وسایل روش تو آشپزخونه مونده که کلی وقت می بره. همگی تقریبا چرب چربن. با وجودی که هفته ای یه بار دستمال می کشم.

یواش یواش انگار داره حالم خوب میشه.

امشب که آهنگهای بهاری می گذاشت تلویزیون، لبخند به لبم بود و با رضوان رقصیدیم و شور و حالی تو وجودم ایجاد شد و دلم خواست کار خونه رو تموم کنم بریم خیابون گردی.

حتی شاید لباس هم بدوزم. حتی تر شاید شیرینی هم بپزم.

ما زنها موجودات عجیبی هستیم. مخصوصا اگر بهاری و اردیبهشتی باشیم.





هوالرئوف الرحیم

  1. تمام تلاشهامون برای رفتن به سفر، شکست خورد و بی سرانجام موند.
  2. حقوق و عیدی و پاداش رو از تصورمون کمتر ریختن و گرفتاری مالی همچنان موجود می باشد.
  3. دکتر از وضعم راضی بود. تو نیکان هم نتونستم دکتر پیدا کنم. فعلا نمی خوام بهش فکر کنم.
  4. به رضا اعلام کردم که حوصله هیچ کاری ندارم. پارچه ها رو جمع کردم و دنبال شکر هم برای شیرینی نمیرم.
  5. از فردا می خوام خونه بتکونم. هرچند که هر دوتاشون فقط بریز و بپاشن و تا روز عید اگر تو خونه بمونیم، همه ی خونه تکونی هیچی میشه.
  6. پیاز سنبلها گل داده. کوچولو. هنوز یه هفته وقت داره. ایشالا به سفره هفت سین هامون می رسه.
  7. امروز الکی خیلی گریه کردم. حال روحیم هر روز داره بدتر می شه. افسردگی پیش از زایمان دارم میگیرم انگار. پخ کنی اشکم جاریه.
  8. بیچاره رضا.
  9. رضوان داره خیلی خانم میشه.





پی نوشت:

خسته م.


هوالرئوف الرحیم

امروز حس می کردم دخترک چرخیده و پایین تر رفته و به شدت استخوان لگنم رو تحت فشار قرار داده. سخت نماز خوندم. سخت بلند شدم و سخت راه رفتم. حین راه رفتن هم دائم دستم به شکمم بود و کمی شبیه زنهای داخل فیلمها راه رفتم. از زور فشار و درد.

از طرف دیگه، 22م برای سفر تایید نشد چون هنوز که خبری ندادن. به رضا گفتم تکلیفم رو فردا روشن کنه که برنامه خونه تکونی رو بچینم. الان که فقط تاریخ 25م مونده و یا هیچ. اگر سفر رفتنی باشیم باید قبل 25 م کل خونه تموم بشه سفره هفت سینمم پهن بشه. اگر نه تا 28م زمان دادم.

یکم آشپزخونه هست + فرشها و تغییر دکوراسیون. لوسترها رو جمعه رضا تمیز کرد عالی شد. گاز رو هم. راه آب روشویی رو هم. چندتا کار مهم بودن اینا. پرده رو که یه ماهه شستیم. شیشه پاسیو رو هم. اتاق خوابم تغییری نداره. کشوی نی نی هم باید چیده بشه. و لباس رضوان دوخته بشه. 

خرده ریزهایی هم هست که یواش یواش انجام میدم. با این شیکم گنده م.



هوالرئوف الرحیم

نی نی که خیلی تکون می خورد جایی مثل سرش رو حس کردیم و با رضا تخمین می زدیم که کلاه صورتیه و لباسش اندازه ش میشه یا نه اون سبز آبیه.

اگر از رضوان درشت تر باشه که انگار هست، اندازه ش نمیشه. چقدرم با عشق خریدم یه وجب لباسو. 

هیچی دیگه فعلا در حال بازی با نی نی ایم و ایشونم در حال خط خطی کردن ما. واقعا گاهی حس می کنم چاقو داره یا ناخن می کشه.






پی نوشت:

تو تکون بخور. ورجه وورجه کن. سالم باش. مارو زخم و زیلی کن.

خدا تو و خواهرتو برام حفظ کنه.

و البته بابا جونتونو.