گذرگاه

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

سر گل ایران، من چنان جیغی زدم و رضا چنان فریادی زد که رضوان همینطور تو چشمهام زل زده بود و تمام کتابها از دستش ریخته بود و نمی تونست فاز ماجرا رو دریافت کنه، برای همین زد زیر گریه و حسابی ترسید.

بعد بهش یاد داده بودم که دوباره که گل زدن، چطوری جیغ بزنه و داشتیم روی شادی پس از گل کار می کردیم، که ... نشد...

ولی وجدانا لذت بردیم از بازی.







پی نوشت:

از فوتبال چیزی سرم نمیشه، ولی برام جالبه بدونم چرا اون آقا خالکوبیه و گوچی تو بازی نبودن، با توجه به اینکه تو اروپا توپ می زنن.

هوالرئوف الرحیم
هیچی دیگه، دیروز با همکاری بابا و مامان، برای ریحانه بیرون از خونه تولد گرفتیم و برای دومین بار تونستم سورپرایزش کنم. این در حالیه که اصلاً قرار نبود کسی، کسی رو سورپرایز کنه و ظاهر امر اینطور به نظر می رسید که همه چیز بسیار روشن و شفاف و رو هست.
البته بماند که خدا هم خیلی خوب سورپرایزمون کرد و بسیار صفا داد، مخصوصاً که هم خوردیم هم بردیم. و اونجا رو بست و اینجا رو از بین یه عالمه درخت برامون مقرر کرد که در سکوت و آرامش و صفا و صمیمیت کِیف کنیم.




شب اون مورد، مورد نظر اومده از مامان پرسیده چی شده؟ 
مامان گفته هیچی خسته هستم.
من که بر خلاف بقیه خیلی شاد بودم که نبودن.
بدجنسم یا هر چی، به خودم ربط داره اصلاً.
هوالرئوف الرحیم
هووووف
الآن داشتم سه تا وبلاگهای دیگه م رو نگاه می کردم.
توشون پر بود از وبلاگهایی که به خاطر فضولی دوست و آشنا بسته شده بود و دیگه هرگز نتونسته بودم باهاشون ارتباط برقرار کنم. 
اونم وبلاگهای مفصل اون موقعها. با نویسنده هایی که واقعاً قلم خوبی داشتند. فرهیخته بودن. هعی...
خدایا پس کو این فرهنگ غنی شونصد ساله؟








هوالرئوف الرحیم
با اسپری برف شادی، ساعت 12 و نیم ظهر که بیدار شدیم، رفتیم سراغ ریحانه که تک و تنها نشسته بود و کتاب می خوند. براش برف شادی زدم و کلی ذوق کرد و خوشحالم کرد که ذوق کرد.
بعدش هم شاگردهاش اومدن براش تولد بگیرن، به منم گفت برو لباس مهمونی بپوش و با ما باش.
بچه ها اوایلش باهام راحت نبودن ولی کم کم یخ جمع شکسته شد و خوش گذشت.
تا ساعت 6 و نیم هم بودن. دیگه همه از هم خسته شدیم که رفتن.
خلاصه اینطوری امروز رو دور هم جمع بودیم بلکم فرجی بشه، سواری از خر شیطون تموم بشه و نشد و فردا تولد خانوادگی رو تو رستوران براش می گیریم. فقط کاش مامان رضایت به کیک بده. همش می گه امروز خوردیم دیگه!




هوالرئوف الرحیم

بیرون رفتنی، گفتم: "رضا اینطوری نمیشه. بیا درست و منطقی در مورد این مشکلمون صحبت کنیم. این خواسته من که داری انجامش می دی، عاقبت خوبی نداره."

و مثل تعداد دفعات کمی که تو زندگیمون پیش اومده و درست حرفش رو زده، حرف زد. و اصلا در کلامش حس و حرف منفی دریافت نکردم، برخلاف تصورم. و فعلا گفته باید اینطوری بریم جلو ببینیم چی پیش میاد. 





هو الرئوف الرحیم

از یه روزی به بعد، مامانم دیگه لواشک پزی رو بوسید و گذاشت کنار.

اون روزی که رفت رو پشت بوم و سینی بزرگگگگگ لواشک رو خالی ِخالی آورد پایین.

قبل از خشک شدن خورده بودیمش رفته بود پی کارش.





حالا رضا و رضوان دارن اون روزگار رو برام تداعی می کنن.

و درک متقابل مامان...

هوالرئوف الرحیم

درگیری های ذهنیم خیلی زیاده. پر شدم از انرژی های منفی.

شدم عین مگس که همش داره روی کثیفی ها راه می ره.

اصلاً قبول ندارم که تمیزی و سفیدی و پاکی و حسهای مثبت وجود نداره، ولی روحم خنگ خاگول، نمیدونم چرا هی دنبال چیزهای بد می گرده.

بچه که بودیم بابا همیشه می گفتن به خاطر اینه که کار خوب انجام دادی شیطون می خواد ازت بگیره. دقیقاً هم توی ماه رمضان شروع شد. با اون کار مهمی که در دست دارم، که می دونم اون کار رو خدا دوست داره...


حالا امشب تولد مرضیه هست. اوضاع خوب نیست. و دلم براش می سوزه. البته من خودم ترجیح می دادم اونها رو نبینم، ولی من و مرضیه دوتا آدم متفاوتیم و امشب هم تولد اونه و اونه که باید بگه چی بشه چی نشه.

فعلاً گفته تا اومدن مامان از کلاس صبر کنیم.

چقدر از خودم باید خجالت بکشم که یکی از کسایی که ازش می ترسن رفتار خوبی انجام نده منم. با اونی که باعث شد وبلاگ جدید بسازم. ولی الآن به نظرم اتفاقاً باید برم ماچش کنم که چنین کاری رو مرتکب شد. 

الآن من راحت بدون ترس از اینکه رضا و مرضیه و بقیه بیان و بخونن دارم چیز می نویسم. حتی می تونم اعتراف کنم که در رابطه با رضا پشیمونم. و رضا داره با این همراهیش بیشتر من رو تنبیه می کنه تا همراهی. که ظاهرش اینه که داره خواسته من رو انجام می ده.

الآن به رضا گفتم چقدر خوشم میاد از این اسمی که تو وبلاگم برات گذاشتم، می خوام تو خونه هم اینطوری صدات کنم. :))





دلم نمی خواد آخر و عاقبتم بشه "مرضیه ی حقیقی"... 

ولی با این فرمون اگر برم جلو... همینه...

هوالرئوف الرحیم
تو اتاق انتظار ارتوپدی بودیم، یه خانم مسنی که تزریق نمی دونم چی چی انجام داده بود به همراه پسرش با کمک چندتا خانم دیگه از اتاق اومد بیرون تا روی صندلی جلویی من بشینه. وسط راه یه صداهایی از دهنش خارج شد که دکتر مثل تیر از اتاق پرید بیرون و با صدای بلند هی داد می زد، خانم خوبید؟ که یهو خانمه ولو شد.
دکتره و تمام خدمه با چنان سرعتی هر کاری که لازم بود رو انجام دادن که کف کردم.
حالا این وسط دکتر کشیده های بسیار محکم چپ و راست به صورت خانمه می کوبید که اشکم رو در آورده بود و حالم رو داشت خراب می کرد. یهو حواسم به رضوان جمع شد که با چشمهای گشاد داشت صحنه رو می دید و حسابی ترسیده بود. بغلش کردم و بدو از صحنه خارجش کردم.
گریه می کرد که: "چرا خانمه رو می زدن؟". گفتم: "برای اینکه حالش خوب بشه." بعد ترسیده بود که نکنه باباش هم تو این کتک کاری، چیزی نصیبش بشه، دیگه گریه و زاری که "بابا هم بیاد". یه وضی. رضا هم اومد و یکم ادا در آوردیم جو مثبت شد.
حالا نگرانم یه وقت بخواد حال یکی رو جا بیاره، کشیده بزنه بهش :))


اون بین، به رضا گفتم، ببین اگه یه وقت من غش کردم دکتر اومد کشیده بزنه بهم، فقط در گوشم بگو "اومد، اومد، اومد" خودم حالم جا میاد. :))






پی نوشت:
جدای از شوخی.
یه روضه ای هم خوندیم اون وسط.
برای کشیده ی نامردترین نامرد، به خانم ترین خانم تاریخ زمین و زمان.
این خانم با رضوان هیچ نسبتی نداشت. رضوان اینطوری شده بود. دکتر به نفع مریض و دلسوزانه می زد، ولی جوّ خیلی بدی حاکم شد، بمیرم برای امام حسن علیه السلام مظلوم و غریب ... بمیرم برای امیرالمؤمنین علی علیه السلام ... بمیرم ... 




هوالرئوف الرحیم

هم لپ تاپ برای اون واجبه، هم گوشی برای من.

سر یک تعلل، پارسال نخرید و حالا فقط با پروپرانول وارد مغازه های خیابون ولیعصر (عج)  میشه. 

اوضاع خوبی نیست برای مردهای خونه. 





هوالرئوف الرحیم
خودش بزرگ شده و کفشش کوچیک.
امروز رضا با دوتا مشلول تو خیابونهای تهران راه می رفت.