گذرگاه

۴۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

ای کاش خونه حاضر بود و ما می رفتیم.

بعضی وقتها با همسایه گی ریحانه به عذاب می افتم. بیشتر وقتها از اینکه صدای غر زدنهام سر رضا یا رضوان یا مکالمه ی ساده ی درون خونه ایمون رو بالایی بشنوه عذاب می کشم. 

کاش گشایشی می شد این خونه زودتر حاضر می شد و پول اونها رو هم بهشون می دادیم خونه رو مال خودمون می کردیم می رفت پی کارش.

از هر وقتی که یادم میاد کم میوه می خوردم. باید یه میوه ی تر و تمیز و خوشگل می بود که من خودم شسته باشم و خشک کرده باشم و تو یه بشقاب خوشگل گذاشته باشم و با تیب خاطر تا تهش رو خورده باشم. اینطوری بود که بهم می چسبید.

اگه این وسط یکی یه آشغال میوه اش رو تو بخش پوست یا هسته ی بشقاب من می گذاشت یا یه قاچ یا پر از میوه م رو طلب می کرد، دیگه اون میوه برام لذت بخش نبود.

الان داشتن این خونه به همراه اونها برام لذت بخش نیست. چماق اون زن همیشه بالای سرمونه و این نفرت انگیزه. 





من از شراکت متنفرم...

هوالرئوف الرحیم

وای خدا. باید کیلو کیلو اسفند بریزم تو آتیش. هزار هزار تومان صدقه بگذارم، بابت این دیدار و این میهمانی. بدون انرژی منفی. با یه عالمه انرژی مثبت. 

ای خدا. کاش همه ی مهمونی های همه ی دنیا اینطوری می بود و می موند. خدایا...





هوالرئوف الرحیم

یکی سفر حج، یکی سوئیت این بار، یکی دیدن قلعه، از معدود دفعاتی بود که از موقعیت رضا استفاده کردم و سود بردم و لذت ناک شدم.

خدایا لطفاً یه کاری کن این کباب، نسوزه و حسابی مغز پخت بشه و به دل بشینه. هر روز کیف کنم و همش بگم نه، خوب شد که افتاد تو مسیرش.

شاکرتم به مولا.





هوالرئوف الرحیم

من ایمان و محمد حسن رو دوست داشتم. اون دوتا رو دوست نداشتم. 

دلم سوخت :(





هوالرئوف الرحیم

عاشق ترین بودم برای رقص قشقایی. سیر نشدم از دیدنش.





هوالرئوف الرحیم

امیر حسین، واقعاً از لحاظ مهربونی و توجهی که تو اون شلوغ و پلوغی صرف رضوان کرد، تونست خودش رو به مرحله ای برسونه که دلم بخواد دخترم رو بدم دستش تا آخر عمر با هم خوش باشن.

ولی امان از دوری و غربتی که با این کار نصیب دخترم می شد...

نه من دختر به کس کسونشم نمی دم...

:'(





در حالی که دختر جانم دقیقا 2 سال و 3 ماهش است.

هوالرئوف الرحیم

داریم به پایان یک مرحله وحشتناک دیگه از زندگی مشترکمون نزدیک می شیم. 

یک هنداونه بسیار بزرگ که در طول این 5 سال تمام انرژی و هزینه و توجه رضا رو به خودش معطوف کرد و بخاطرش از من و رضوان قافل شد. البته واقعاً تمام تلاشش رو کرد در زمانهای اضافی جبران کنه، ولی بیشترین وقتش صرف اون لعنتی شد که به اجبار در کنارم تحملش کردم. 

واقعاً نپذیرفتمش، تحملش کردم.

فقط خدا تمام لطف و عنایتش رو شامل حالش کنه تا همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه، و من ممنون ترینش خواهم بود.






هوالرئوف الرحیم

تازه به این نتیجه رسیدم اینهمه سرکوفت که به رضا زدم سر آن عکس خاص با آن نگاه و آن لبخند، واقعی ترین و زیباترین نگاه و لبخندی بوده که عاشقانه تحویلم داده. 

از بعد از اون هر چه کردیم، دیگه چنان عکسی گیرمون نیومد. 

حتی تو باغ فین با بک گراند فوق العاده زیبای حوضچه و فواره ها.







هوالرئوف الرحیم

چقدر سر به مهر رو دوست دارم.

هنوز هم با صدای هر اذان بغضم می گیره...





هوالرئوف الرحیم

در شبانه روز، فقط عصر هست که هم زود خوابم می بره، هم خوابش بهم می چسبه، 

اگه نداشته باشمش هم بقیه ی روزم کاملا تحت تاثیرشه. 

پس من یک عاشق خواب عصر هستم. البته اگر رضوان بگذاره.