گذرگاه

۵۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

برای مریم، که معرفم به محل کار اولم بود و اصولا آدم فعال و توخونه بند نشوئیه، از خودم گفتم. اینکه  کفتر جلدم و تو خونه هست که آرامش دارم و کارهای مورد علاقه م آشپزی و رسیدگی به کارهای خونه هست و ...

باشعورانه ذوق کرد. احترام گذاشت، مخصوصا از کارهای متفرقه م که مطلع شد. گفت: 

تو اونی هستی که مردها دوست دارن.

خندیدم... 






پی نوشت:

به هر حال که رضا اون طوری که من انتظارش رو دارم قدرم رو نمی دونه.

الان اگه اینجا رو بخونه کلی دری وری میگه بهم که چه نمک نشناسم :))

هوالرئوف الرحیم

اولای تابستون وقتی از باشگاه اومدم دیدم رضوان و فینقیلی تو دو تا تشت آب دارن بازی می کنن. همسایه بالایی و بابا هم پیششون بودن. رضوان داشت می لرزید و تندی آبش کشیدم و روی پله ها پوشکش رو عوض کردم و تمام.



دیشب که گییییر داده بود تو پله ها خاله بازی کنه قبل از خواب پوشکش رو بردم همونجا روی پله ها عوض کردم. همینجوری بهش گفتم:

"تا حالا پیش اومده که تو راه پله عوضت کنم؟"

بعد خاطره ی بالا رو برام تعریف کرد. و هرچی بیشتر ازش از اطراف ماجرا پرسیدم دقیق تر جواب داد.

فکر کنم حافظه ش به خودم رفته وگرنه رضا که تو خاطرات اوضاعش خرابه.





هوالرئوف الرحیم

دیروز بعد از 4 سال زنگ زدم به مریم.

برام خیلی برخوردش جالب بود. و حافظه ش. حتی اسم رضا رو هم یادش بود. دقیقا کسی که دوست دارم باهاش برخورد داشته باشم. حوصله تعریف کردن قصه های تکراری رو ندارم خب.

بعد تو باشگاه خانم 53 ی به چندتا از حرفهای خیلی قبلم اشاره کرد که منم تعجب کردم و برام جالب شد. فکر می کردم ازینایی هست که حافظه ی خوبی نداره و دوست نداره کسی هم بهش حرفهاش رو یادآوری کنه. ولی کماکان من این تصمیم رو پیش گرفتم که خیلی حرفهای اطرافیانم رو پیگیری نکنم.

چون هرف من باز کردن سر حرف و مراوده ست ولی اونها شاید چیزهای منفی رو برداشت کنن.





هوالرئوف الرحیم

رضا قول مساعد داده که این ماه یکم بهم پول بده.

یعنی اینطوری شد که بهش گفتم تا یه هفته ی دیگه به میزانی پول نیازمندم اونم گفت سر برج انشاالله.

حالا نیازم چیست؟ 

تدارک تولدش... نمی تونم بی خیال باشم...



از اون طرف قراره 100 تایی که شدم بهم جایزه بده. یعنی انشاالله همین هفته.

از اون طرف تر برای عروسی فاطمه باید آرایشگاه اساسی برم.

150 تومان هم خمسمون شد. 

فعلا همینا سر به فلک می کشه... 





خدایا یکی از اون گونی های پر از پولت رو هم این وری بنداز لطفا...

هوالرئوف الرحیم

مامان زنگ زدن کلی تشکر بابت تولد. 

با یه تیر دو نشون زدم.

هم مامان هم بابام رو شاد کردم.





هوالرئوف الرحیم

سر کوچه یه لباس فروشی هست، یه تی شرت زرد جاااالب پشت ویترین گذاشته بود قیمت کردم مغزم سوت کشید.






نچ باید برم بازار....

هوالرئوف الرحیم

خیلی خیلی خوش می گذره تو این دورهمی، خیلی. الهی مستدام بمونن. دور هم جمع کردن این هفتادو دو ملت خیلی سخته. ولی موفق شدن. الهی که خیر ببینه بانی ش.





امشب شدیدا به رضا افتخار کردم.


پی نوشت:

جزء 9 بهم رسید.وای که چه عشقید شما.

هوالرئوف الرحیم

دیشب تولد بابا بود.

8 تا 12، تا فرق سرمون بردمون تو استرس. با اینکه رضا و محمد به دوستهاشون زنگ زدن و خبری نبود، ولی مردیم تا اومدن و از ساعت 12 تولد بازی شروع شد، همزمان با خندوانه. 

خیلی خوشحال شدن. وقتی شب (نصف شب) رفته بودم پیششون که صحبت کنیم، فیلمهای تولد رو که دیدیم، گفتم اینجا که دیگه متوجه شدین؟ می گفتن نه. و دو سه بار این رو گفتن و واقعاً خوشحال شدن از این جشن تولد مفصل و اساسی و سورپرایز.

ازون تولدهایی بود که به دلم نشست. هر کس به قدر توانش، که کم هم نبود، کمک کرد تا یه جشن خوب از آب در بیاد. حتی رضوان.

عالی عالی.

عکسهاش رو برای مامان فرستادم، ولی هنوز ندیدن. خوشحال خواهن  شد که در نبودشون همسر دلبرشون رو تا این حد تحویل گرفتیم.




حالا از دیشب برای تولد رضا فکری شدم.

کاغذ کشی های در و دیوار رو رضوان دوست داشت. شاید بازش نکنم تا تولد رضا. 

ولی کادو، هیچیییییییییی ندارم که براش بخرم.

کلی چیز هم می خواد.

تی شرت، صورتی ملایم. بادمجونی، زرد.

ادکلنِ ریاستی و جلسه ای.

شلوار لی سرمه ای. حتی آبی.

ئووووم.... 

فعلاً اینها مهمه.

مخصوصاً شلوار لی...






هوالرئوف الرحیم
رضوان که 6 ماهه شد، یکی از سختی های اون روزهای من شروع شد.
علاوه بر خستگی مداوم از پختن غذاهای عجیب غریبش و شستن دم و دستگاه آماده سازیش، شستن تمام لباسهای خودم و رضوان و احتمالاً در و دیوار هم جزو برنامه هر روزه و بلکم چند بار در هر روزم بود. 
هیچ یادم نمی ره که سفره رو از وسط سوراخ کرده بودم و از سرش رد می کردم که جم نخوره و فقط غذاش رو بخوره. البته تمام آنچه پیش بینی می کردم یکی دوبار بیشتر جواب نمی داد و در نهایت تمام لباسها و سر و صورت هر دو مون باید شسته می شد.
اون روزها فکر می کردم، یعنی تا آخر عمرش باید اینجوری غذا بخوره؟ یعنی گرفتاریم تا آخر عمر ادامه داره؟ یعنی بیچاره شدم؟ یعنی دیگه هیچ وقتی ندارم که "بشینم" چه رسد به انجام کارهای شخصی؟
ولی گذشت. خیلی زود گذشت. و الآن حتی نیاز نیست دور دهنش رو تمیز کنم بعد از غذا.  
و اما...
مرحله دیگه ای از رشدش شروع شده. و خودش وارد این مرحله شد. بدون اصرار و آموزش. و می فهمم که همه بچه ها یک سِیری رو باید سپری کنن، دیر و زود، تا به مرحل مختلف برسن.
الآن رضوان شروع کرده و برای "پی پی" صدام می کنه تا بریم دستشویی. منم بدو می رم. با اینکه اکثراً یه مقداری تو پوشک اتفاق افتاده، ولی این شروع رو غنیمت می شمارم و خیلی سریع خودم رو بهش می رسونم.
و هر بار، باز یاد اون روزهای 6 ماهگی می افتم. که باید تمام لباسهامون و حتی خودمون رو می شستیم... 
بعد از هر بار رفتن به دستشویی یه چیز جدید یاد می گیرم که کمتر هم من، هم خودش، نجس بشیم و بعدتر آب الکی مصرف بشه. 


فقط دارم فکر می کنم، کی مثل مادر، می تونه اینهمه کثافت رو ببینه و ذوق کنه، اینهمه بوی گندی که تا نیاد بیرون و یه چیز معطر رو بوکنه از دماغش نمی ره، ولی باز هم عشق کنه، البته که جیغ و داد و صبوری تو کارم نیست، ولی واقعاً دارم از رشدش عشق می کنم. اینکه هر بار با من داره بزرگ و بزرگتر می شه. و کی باور می کنه که من با این دست و پای دراز، هر روز با این فسقلی رشد کنم؟








هوالرئوف الرحیم

بلاخره دلم رو برد.

در چنین روزی بهش اقرار کردم که عاشقش شدم.

و از اون روز 5 سال می گذره.


***


این تاریخ از تاریخ بله برون و عقد و عروسیمون هم مهم تره.

موجودیم صفر هست و نتونستم وسایل رد ولت رو تهیه کنم. کیک ساده هم شاید نتونم درست کنم. فعلا براش یه کاسه ی بزرگگگگگگ سالادشیرازی و یک کاسه ماست و خیار درست کردم که با لوبیا پلو بزنه بر بدن و کیف کنه در این روز زیبا.

انرژی مثبت باشگاه امروز رو هم می خوام تقدیمش کنم. تا این گره های کوچولو کوچولو ولی زیادش باز بشن. (چند بار تا به حال اثرش رو تو کارهاش دیدم، خدا می دونه!)

خدایا ممنون که بهم دادیش

:*