گذرگاه

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

برای خودم، واقعاً واقعاً برای خودم، خورشت کدو و گوشت درست کردم. خیلی بهم چسبید. الآن رضوان هم داره می خوره بدش نیومده.





هوالرئوف الرحیم

امشب تولد مامانه. زهرا هم اونجاس. خودمون برنامه تولد داشتیم. بعد از اذان مغرب، که شهادت امام سجاد (علیه السلام) هم بگذره. حالا الآن یکمی سخت شد. 

مخصوصا اگر اونم باشه، بهم سخت خواهد گذشت.






هوالرئوف الرحیم

خیلی برام جمله ای که دیشب به رضا گفته بودم و امشب از دهن یکی دیگه از طرف جلال شنیده بودم، جالب توجه بود. 

به رضا که گفتم چشمهاش گرد شد و خنده ش گرفت. 

بعداُ بهم گفت باید بفهمم چشه. منم مخالفت کردم. 

هرچی فاصله بیشتر بهتر.

والا.







هوالرئوف الرحیم

کلی موهاش رو مرتب کردم. گل سر قشنگ زدم. تیپ زدم، از در که می رفتیم بیرون، الا و بلا، چادر سرم کن. و سرش نگه داشت. تا شهروند. نزدیک یک ساعت یا بیشتر.

برام جالب بود. خیلی جالب بود.






هوالرئوف الرحیم

فردا صبح، همه چیز عوض شد. و یکی از بهترین عاشوراهامون رو سپری کردیم.

صبح رفتم زیارت ناحیه با مامان اینها. ظهر هم مسجد. شب هم تعزیه. کنار مامان و داداشش و خانواده شون.

برای چادر رضوان که آستین دوختم، خیلی خیلی راحت تر و قشنگ تر شد. 

خیلی خوب بود. 





الحمدلله رب العالمین

هوالرئوف الرحیم

صدقه گذاشتم. 

اسفند دود کردم. 

ولی باز شب عاشورامون اینطوری شد.

خیلی حالم بده. حال جسمی.





حال روحیم هم با طلبکاری بدتر میشه. امشب تو مسجد نتونستم عزاداری کنم. رضوان رسم رو کشید. حالم اصلا خوب نیست...

هوالرئوف الرحیم

رضوان از صدای طبل و دوقل می ترسید.

قرار بود شب بریم هیئت ولی کلاسم طول کشید و دسته ها تو خیابون اومدن و این یعنی دیر.

به رضا گفتم بریم حداقل به رضوان دسته عزاداری نشون بدیم بلکم هم ترسش بریزه هم براش تعریف کنم هر چی چی هست. رضا هم با وجود خستگی های زیاد این روزهاش، قبول کرد. البته شب علی اکبری دلش عزاداری هم می خواست.

هیچی رفتیم. طبل و پرچم و علم رو بهش نشون دادم. زنجیر زدن و سینه زدن رو بهش نشون دادم و آخرین دسته که رفت، با گریه و زاری برگردوندیمش خونه. دلش بازم می خواست. هرچی هم توضیح می دادیم افاقه نمی کرد. وعده فرداشب، آرومش کرد.

به دسته عزاداری هم می گفت "دسته ی غذا داری". 




چادر و روسری پوشید.

به خواست خودش.

قشنگ شد. خیلی قشنگ شد.

دعا کردم با چادر و با حجاب محشور بشه.

به برکت جوان اباعبدالله...

هوالرئوف الرحیم

تقریبا تمام صبحها یکی از حال بد کن ترین اتفاقات و متحول کن ترینهاشون، فکر کردن به جزئیات غذایی هست که می خوام درست کنم.

بوش رو هم که بگذریم که مرحله دوم حال بد هست گاهی، با خوردنشون اگر چرب نباشن؛ مشکل چندانی ندارم. 

حال غیر قابل تحملی نیست، ولی تحمل من این بار انگار پایین تر اومده.







هوالرئوف الرحیم

رضا که می ره تره بار خرید وقتی بر می گرده تن و بدن من می لرزه.

مثلا عصر رو دوست دارم برای خودم باشم و هر کار دوست دارم، انجام بدم، یهو با کوهی کار مواجهم می کنه که مثلا یا وقتش رو ندارم یا انقدر اون جنس رو دارم که اصلا لازمشون ندارم. دوست ندارم غر بزنم ولی از این تحمیل همیشه بر می آشوبم. 

حس لوح نگار بهم دست می ده که تا کارهام تموم می شد می نشستم یه لیوان قهوه بخورم استراحت کنم، یهو ثابت با کوهی از کارهای غیر لازم و واجب در اون لحظه، وارد می شد که یه وقت یه قرون از پولش حروم نشه.

حالا اون به کنار. زیاده روی کردنهاش هم به کنار. مثلا:

اولای حالم خیلی هوس خیار کرده بودم، صبح رفته بود خیار خریده بود. تشکر کرده بودم فراوون و گفته بودم که اتفاقا هوس کرده بودم. هیچی دیگه. روزی یک کیلو خیار می خرید که خوشحالم کنه. آخه روزی یک کیلو خیار!؟!؟

پارسال تولد رضوان. تم مون بنفش بود. کیک و روبان و این چیزها. تولد خونه البته. تولد رستوران تم مون صورتی بود ولی رفته بود کیک بنفش خریده بود. بعد سه هفته بعدش که تولد من بود با یه کیک شکلاتی با روبان بنفش اومد خونه. گفتم چرا بنفش؟ هنگ کرد. فکر کرد. و خودش فهمید ماجرا رو. 






واسه اینه که خودم دوست دارم برم خرید.

هوالرئوف الرحیم

یه خاطره ی بد.

دلم نخواست دیگه بنفش و سبز رو دنبال کنم.

به من چه.