گذرگاه

۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

قوز بالا قوز

امروز گلو درد من...





هوالرئوف الرحیم

امروز زنگ زد. از موکب امام رضا علیه السلام. حالش خیلی خوب بود شکر خدا. ولی گفت گرما و آلودگی اصلا مناسب بچه ها نیست. در یک کلام هدفم برای اصرارم جهت فرستادنش، به نتیجه نرسید. تیرم به سنگ خورد. 

هووومممم

دیگه اتفاقات این چند روز رو تعریف کرد و تعریف کردم و بعد تصویر بدون صدا فرستاد. 

حالم خوش شد.

حالا از صبح رضوان جان نگذاشت یک نفس راحت بکشیم. مجدد سرما خورد. خودمم از سر درد رو به موتم. دو روز محض رضای خدا خوب نمی مونه قولم رو براش انجام بدم. خانه ی بازی. 

دکتر هم عاقبتش به خیر امروز رو حذف کرده از روز کارش و گرفتارم کرد... هرچی دارو می بینم نوشته با نظر پزشک...






هوالرئوف الرحیم

یه عکس ازش بدستم رسید. با اجدادش. فکرشم نمی کردم انقدر دلم تنگ بشه براش.

براش خیلی خوشحالم. دلم می خواد تا ته ته ته وجود بهش خوش بگذره و لذت ببره.

فقط کاش می شد باهاش حرف بزنم. 




هوالرئوف الرحیم

دیگه لقمه لقمه و قلپ قلپ می خورم و می نوشم که اوضاعم خراب نشه.

خیلی گرسنه و تشنه م. نمی تونم دل سیر کنم.

خدایا مثل امروز که انقدر عالی پیش بردی و اتفاق بد فقط حال من بود، فردا رو با حال خوبم تکمیل کن. بتونم قولم رو به رضوان عملی کنم. بچم یه تاب بازی ساده می خواد. دکتر هم باشه نجاتم بده ازین حال. 

مامان رو هم بتونم بیارم حال روحیم هم خوب باشه.






هوالرئوف الرحیم

از چهارشنبه که رضا به سلامتی رفت، رضوان مریض. وضعی داشتم. تا همین دیروز. امروز خداروصدهزار مرتبه شکر بهتره.

از دیشب ساعت 3 خودم عوارض مثل رضوان دارم. کلی هم باید حواسم به خودم باشه بخاطر امانت داریم. خودم تنها بودم وضع فرق می کرد.

الان باید از خونه برم بیرون. خداکنه حالم عالی باشه مشکل برنخورم. دیروز مامان با وجودی که کلی کار داشت، اومد همراهیم کرد دکتر بردیم رضوان رو. امروز نوبت منه جبران کنم.

خدایا حالم رو خوب کن.





هوالرئوف الرحیم

امشب رضا عازمه. فردا شب بابا و ریحانه. داش رو نمی دونم کی. فعلا که کلی مهمون داره از شهرستان. 

خلاصه که جو موجود خیلی خاصه. حالی به حالی.

من یک هفته کاراموزی دارم.

ببینم چقدر از پس زندگی با ماشین و رضوان بر میام. اگر قرار باشه دور بشم.

تکلیف باشگاه هم که معلوم نیست. همین. 






هوالرئوف الرحیم

خدا خیرش بده رضا رو. از خود گذشتگی کرد و پیاده رفت و گذاشت من سر وقت و با آرامش برسم.

نفر اول بودم. خیلی خوب بود. خیلی سریع و عالی. 

وای از صداش. وای از دست و پاش. مردم براش که. دیگه رسما به رسمیت شناختمش. الحمدلله برای سلامتیش.

باشگاه رو انگار نباید برم. حالا جواب آزمایشم رو بگیرم ببینم دکتر خودش چی میگه. همین. 





پی نوشت:

چقدر خوب بود اینهمه به همه راه دادم. کلی به ملت لبخند زدم. کلی حال مردم رو خوب کردم و کنارش حالم خوب شد.

نفسهای عمیق جناب خانی هم کاملا اضطراب رانندگی مرسوم این روزهام رو خوب کرد.

هوالرئوف الرحیم

کسایی که بعد نماز صبح می خوان خوابشون ببره و می بره، خیلی آدمهای خوشبختی هستن.






هوالرئوف الرحیم

لیستی که نوشتم رو میز نهارخوریه، دونه دونه وسایل رو چیدم روی میز. فعلا که تو این کوله به نظر نمیرسه جا بشه. پرس و جو کنیم ببینیم کوله بزرگتر کسی داره!

همینطور کلیپ می بینم و زار می زنم. گفت:

"انشاالله سال دیگه چهارنفری میریم، هرچند که امسال قرار بود با هم بریم"

فازش عاشقانه عارفانه شد. اشکم درومد باز...



پی نوشت:

گفتم دوتا چشم داری دوتا دیگه هم قرض کن ببین کالسکه دارها چیا نیاز دارن. چطوری نیاز دارن. چیکارهایی خوبه. چه کارهایی بده.

هرچند که بی حواس تر و کم دقت تر از این حرفهاست که حواسش به این چیزها باشه، گزینه ی خوبی برای تحقیق نیست اصلا. 

دومین مشکلمم اینه که خاطره براش باقی نمی مونه. وقتی برگشت باید تخلیه اطلاعاتیش کنم، ثبت بشه، وگرنه به فراموشی سپرده خواهد شد. 





هوالرئوف الرحیم

نون نداشتیم.

نونوایی یک کوچه پایین تره. 

لباس که می پوشید گفت می خوای تو هم بیای؟ شکل گفتنش، نامزدانه بود. دلم خواست برم. سریع لباس پوشیدم. بدون اینکه به مامان بگیم، دست همو گرفتیم و رفتیم. وای که این یه کوچه چقدر حالم رو خوب کرد.

دوتا قطره رو صورتم چکید و رسیدیم به نونوایی، نوبتمون که شد و نون رو که گرفتیم، بارون شرشر شد.

چادرم رو کشیدم رو نونها و بخاطر آستین ژاکت، دستم نسوخت و از گرماش کیف کردم و همینطور قدم زنان برگشتیم خونه. در حالتی که تمام وقت تو آغوشش بودم.

دیشب شب خیلی خوبی بود.





شکرت خدا.