گذرگاه

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

واقعیتش اینه که خیلی دیروز به من و رضوان خوش گذشت.خرید کردن و اتوبوس سواری ها خیلی بهمون چسبید. 

هدایای قابل قبولی از نظر خودم، تهیه کردم و راضی بودم.

تازه دوست خوب باشگاه رو هم دیدم و ازش کلی پالس مثبت گرفتم. پیگیرم شد که چرا نرفتم باشگاه و ...

به غیر از خندیدنهای از ته دلمون، خیلی فکری شدم.

احساسم این بود، حسی که من نسبت به رضایی داشتم رو نسبت بهم داشت... و اینکه زور نیست رابطه ی آدمها. من با تو خوشم و تو نه. چه میشه کرد. اگر این قانون رو برای خودم دارم، باید از دیگران هم پذیرفت.





هوالرئوف الرحیم

چرا "حرف" آدمهایی که نه تو خوشیمون به اندازه ی ما خوش بودن، و نه تو غم ما به اندازه ی ما غم دارن و کلا علی السویه هستیم براشون، انقدر باید برامون مهم باشه و با نظراتشون بهم بریزیم؟؟؟؟ 





ف.خ و آ.غ

هوالرئوف الرحیم

چرا وقتی کسی رو بعد از مدتها می بینیم نمی گیم:

واااای چقدر وقته ندیدمت!

یا اگر دلمون هم براش تنگ شده نمی گیم:

وااااای چقدر وقته ندیدمت. دلم برات تنگ شده بود!

و این اصطلاح :

پارسال دوست امسال آشنا

رو با یه عالمه زهری که توی لحنمون می دیم، نمی اندازیم توی سطل آشغال. اگر واقعا مشتاق دیدار هم و مراوده هستیم؟؟؟؟؟؟؟؟






هوالرئوف الرحیم

یه فیلم هیرکات استاد منیر بهش نشون دادم. بعد رفتیم 10 سانتی از بخش دکولوره م رو کوتاه کرد. ولی بازم یه عالمه مونده. بدجور خسته ست موهام. بدجور هم میریزه. ته هاش که همه گره گره و موخوره بود، الان بهتر شد. 

گذاشتم بقیه اش رو برای فروردین. که می خوام کوتاه کوتاه کنم. رنگ موهام به این قشنگی. سفیدش هم اصلا دیده نمیشه. فعلا موهای خودم رو بیش از هرچیز دوست دارم. بلکم بتونم یکم روغن بزنم بهش برسم اون طوری. 

امروز اصلاح هم کردم و خیلی به خودم رسیدم.

درسته وضع خونه نابسامونه و قیریشمال، ولی خودم رو باید ترو تازه نگه دارم. نرم یهو به سمت افسردگی.

فردا هم بریم سرزمین دوستیمون رو احیا کنیم. بعد از مدتها. 

چقدر هیجان زده م براش.

خدا کنه خرید هدایا و رفتنم هم راحت باشه. 





هوالرئوف الرحیم

وقتی تغییر دکوراسیون مامان رضا بود و ذوق و شوق من رو می دیدن برای این کار، جور خوبی باهام برخورد نشد. 

خودم پرده ها رو اندازه زدم و برای خریدش خواستن که حاضر بشم و هر چی من گفتم رو نداشتن و در نهایت به انتخاب مامان خریده شد. بعدش هر کی یه ایراد گرفت و در نهایت هم خود مامان به قد گیر داد و به پشت پرده ای و ...

...

حالا سر تغییر دکوراسیون مامان خودم. سر زدن کمد دیواری، سر جابجایی ها. انقدر با این اوضاعم حرص خوردم که نگو. باز هم احترام مورد نظرم دریافت نشد. انقدری که من انرژی و علاقه می گذارم، برخوردی که باهام میشه در نهایت یه "فضول" هست.

امروز در جواب "بیا کاغذدیواری انتخاب کن!" گفتم من قسم خوردم دیگه نظری ندم و حسابی بحث شد.






جمله ی شیرین این بود:

برو ببین چی کار می کنی که جوابت اینه؟!!!!!

هوالرئوف الرحیم

رضوان خیلی گناه داشت.

بخاطر اینکه ذوق زده بودیم به همه اعلام کرده بودیم وجودش رو، و چقدر اذیتم می کردند. انگار نه انگار که زن باردار باید توجه بیشتری بهش بشه و آرامش براش ایجاد بشه. خیلی فشار عصبی از اطرافیان بهم وارد شد. و تاثیر مستقیم روی رضوان.

الان خیلی خوشحالم که ذوق زده مانند به کسی چیزی نگفتیم. کاش تا روز زایمانم هیچکس نفهمه. تا این حد.

یعنی چنان حسی برام ایجاد کردن! چه خانواده ی خودم، چه خانواده ی رضا.

الان حتی برادرم هم خبر نداره. فقط ریحانه و مامان و بابام، اونم بخاطر حسن همجواری و کمک رسانی در مواقع حساس، لازم بود.

خلاصه اینکه این آرامش و آسودگی خیالم رو به هیچ قیمتی نمی خوام از دست بدم. و اینکه امروز خیلی داره حرکت می کنه. به شکل واضح. رضوان کلی بوسش کرده و دست روی دلم می گذاره. 





خدایا با هم دوست باشن. 

هم رو دوست داشته باشن. 


پی نوشت:

امروز بغلش کردم چلوندمش. گفت: "من نی نی هستم؟" 

گفتم: "نه، تو عشقی."

نشوندمش روی پام و مثل وقتهایی که حرفهای جدی می زنیم براش گفتم: "نی نی وقتی بغل میشه، چاره ای نیست. چون خودش نمی تونه بشینه و کارهاش رو بکنه و مامان بابا و بقیه مجبورن این کارها رو بکنن. بغلش کنن. اما وقتی من تو رو بغل می کنم فقط از روی عشقه. چون تو بزرگی و همه ی کارهات با خودته و فقط بخاطر دوست داشتن زیاده که وارد بغلم می کنمت."

گفت: " پس منم نی نی رو بغل می کنم." 

گفتم :"حتماااااا" و مردم براش.



هوالرئوف الرحیم

مسئول غذا دادن به کارگر افغانی مامان اینها، منم.

امروز براش تو بشقابهای خوشگل غذا کشیدم. پر و پیمون. سالاد درست کردم و تزئین کردم و براش فرستادم بالا.

شب داشتم به مامان می گفتم که شاید هرگز براش همچین موقعیتی پیش نیاد که کسی در حد مهمون، تحویلش بگیره.

وقتی می بینم بشقاب غذاش رو تر و تمیز و بدون ذره ای غذای باقی مونده، می گذاره کنار، لذت می برم. اون به من با این کارش لطف می کنه. اون حسی که دوست دارم یکی رو ساپورت کنم و اون قدر بدونه رو، داره برام ارضا می کنه.

نه مثل نمک نشناسهایی که من رو از مهمونی دادن و مهمونی گرفتن انداختن، از دیدارشون. از مراوده داشتن باهاشون...  

خلاصه که یک معامله ی پایا پای بین من و افغانی کارگر که نه اون من رو دیده نه من اون رو، برقراره.






کاش یکم قدر همو می دونستیم...

رشته پلو...

هوالرئوف الرحیم

خیلی از دستش شاکیم.

این بار چندمشه که چنین حرفی می زنه.

خیلی برام جالبه که مامان و بابای من چطور باهاش برخورد می کنن و این چطور.

اصلا بدجوری بهم برخورده و تا به غلط کردن نیفته کوتاه نمیام.

پر روی نفهم.





رنگ اتاق. بابات

هوالرئوف الرحیم

دیروز و امروز حسابی مشغول خیاطی بودم. 

دیروز گریه م درومد. سخت بود خیلی. امروز نه زیاد. جز اون یه تیکه که لایی پرشین به اون گرونیم حروم شد. 

از هر دوتا کار نهایت رضایت رو دارم. بابا خیاط نیستم که. ولی تمیز در آوردم جفتش رو.





عنوان، با گویش رضوان هست.

هوالرئوف الرحیم

صبحانه رو که می خوردیم همزمان کشک بادمجون هوسی رضا رو هم آماده می کردم.

رضوان هم بگی نگی صبحانه خورد و نماز ظهر رو که خوندیم هم نهار آماده بود هم ما برای رفتن گردش جمعه گاهی، در تنها روز تعطیل پدر خانه آماده بودیم.

یکمی که با وسایل بازی؛ بازی کرد، به خاطر سرما خودش پیشنهاد رفتن رو داد. بابا و ریحانه هم دیشب آخر شب اومده بودن و دلش پیش اونها بود. 

قبل رفتن به خونه؛ بستنی اسکوپی مرسوممون رو خوردیم و رضوان به خاطر رنگی رنگی بودنش و اسمارتیس هاش حسابی سر ذوق اومده بود. ولی حسابی یخ کرده بودیم وقتی رسیدیم خونه. 

بابا اینها داشتن می رفتن خونه مامان بزرگ و رضوان الا و بلا منم برم. هیچی دیگه. بند و بساطش رو گذاشتیم داخل کوله اش و راهیش کردیم.

تازگی ها بهمون داره فرصت تنهایی رو می ده. و این خیلی عالیه. با توجه به شرایطی که به زودی عوض خواهد شد، هم ما به این تنهایی نیاز داریم هم اون با این جدایی ها باید راحت بشه. 

خلاصه که کشک بادمجون رو بدون ادای رضوان خوردیم و خوابیدیم و حسابی کیف کردیم. از خواب که بیدار شدم دلم داشت کنده می شد براش. دو ساعتی طول کشید تا اومد. 






رفتارهای بزرگونه اش داره من رو می کشه...