گذرگاه

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

جو آروم بارداری این چند روزه یکمی مختل شد.

اوضاع به هم ریخته خونه یکم از ماجرا بود و تز جدید اون دوست عزیز در رابطه ماهی سفید رامسر یه بخش دیگه.

فعلا که رضا بخاطر من گفته نه. حالا بعد کی دوباره به روم بیاره خدا می دونه.

ولی واقعا هرچی دودوتا چهارتا کردم نفهمیدم چرا، بخاطر چی باید همچین کاری کنم؟ به نتیجه نرسیدم و کنسلش کردم.

هم سوغاتی آورده بودم براشون هم پرتقال های مرحمتی. دیگه برا چی باید ماهی رو هم می دادم می رفت؟ 

هیچی دیگه. اینطوری.

از این طرف امروز که مامان خونه ست خودش لباس پوشیده و رفته بالای کار وایساده.

از اولش هم باید همین کار رو می کردیم. کلی کار الان جلو رفته. کلی اتفاق هم نمی افتاد. اینهمه دوباره کاری هم نمی شد.

حالا خدا بخواد و کمک کنه تا جمعه شنبه کارها پیش بره.


خیلی خداروشکر می کنم که مسافرت رو آخر دی گذاشتیم.

هم با خیال راحت به کارهامون می رسیم و مهمونیامون رو می ریم هم اگه پولی بود قبل سفر یه سری خریدهای نی نی و رضوان رو انجام می دیم.

ما که دستهامون بالاست در برابرت خدا. فقطططط یکم هوای اعصاب ما رو هم داشته باش. متشکرم.






هوالرئوف الرحیم

امروز که تولد امام حسن عسگری بود، ساجده زایمان کرد. 

یک هفته زودتر.

پس نتیجه می گیریم تو سزارین هم خیلی دست مادر نیست زمان.

هیچی دیگه. آیه خانم آذر ماهی شد. عین مامانش.

واسم این نی نی خانم ما هم فعلا در هاله ای از ابهامه. تا خدا چی بخواد. 





کارگرها رو فرستادیم رفتن. کار آنچنانی ای نمونده. فقط نیروی کار ارزان قیمت نیاز داریم که فعلا نداریم. 

شب میان، انقدر خسته ن که تا به خودشون بجنبن ساعت دلر کاری تمام شده. 


هوالرئوف الرحیم

از وقتی فهمیدم دوستم متولد روز تولدشه، با دوستم سرسنگین شدم.

هیچ خبری از خراسان شمالی رو دوست ندارم بشنوم. آهنگهای کرمانجی.

و بشدت به همه ی چیزهایی که اون ازش بدش میاد متمایل و علاقه مند شدم.

بلاخره کی من با این در بیفتم خدا می دونه. تا الانم فقط رعایت حال مامانم رو کردم. هر بار. 





هوالرئوف الرحیم

تقریبا 90% مواقع دلم می خواد با 90% از آدمها قطع ارتباط کنم. 

خدا نمی گذاره.

به شرایطی فراهم می کنه که دقیقا به همونها چنان محتاج بشم که از گل هم پایین تر بهشون نگم...

خلاصه وضع بدیه... شایدم خوب... به هر حال باب میلم نیست.


آنچه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است احتیاج است احتیاج






هوالرئوف الرحیم

امروز با اون هوای خوبش و آسمون خوشگلش که مداوم "سبحان الله" و "الحمدلله" رو به زبونم جاری می کرد، غوغا کرد. 

رضا خوب. رضوان خوب. نی نی خوب. من خوب. و این یک تشکل برای خوش گذشتن بسیار زیاد بود.

عالی عالی.





خدایا سپاسگزارم. بوس.

هوالرئوف الرحیم

اصلا سر رضوان دلم صورتی نمی خواست. خیلی سعی کردم همه چیزش رو غیر صورتی بگیرم. 

بعد عاشق فیروزه ای بودم و هستم و هرچی می گرفتم می گفتن، پسره؟؟؟

هیچی دیگه. سر همون، چهارخونه ریز فیروزه ای که هم من هم رضا دوستش داشتیم رو نخریدیم. کلی مغازه رفتیم و تو اون هوای بد کلی هم تو ترافیک موندیم و در نهایت تو مغازه ی دم خونه ستاره ای صورتی گرفتیم خیلی خوشگل و متفاوت. 

حالا نخ بافتنی هام بهش نمیاد و باید در به در دنبال نخ بگردم. اونم تو این اوضاع گرونی. حالا تصمیم نهایی بعد از دیدن قیمتها اعمال میشه. نخهام به گلبهی می خورد و پارچه م کاملا صورتیه. 

عجیب برام اینه که خیلی دوستش دارم.😉 سر همین کلی تیکه خواهم شنید. مریم و صورتی؟!؟





هوالرئوف الرحیم

اومد خونه و گفت همکارها بابت دوتا دختر اذیتش کردن و اون کلی حرص خورده.

بعد انگار که نیشتر بهم زده باشن اشکم راه افتاد. 

درست عین آدم اومد حرف زدیم و گفت:

" تو نترس! من بهترین بابا برای دخترام می شم."

و من... مردم...





هوالرئوف الرحیم

نمی دونم امروز چی شده بود.

صبح که هنوز از خالی بودن کارتم خبر نداشتم، با ریحانه دعوام شد. بعدش با خانمه تو صف تره بار. بعدم که همه چیز به خیر و خوشی تموم شده بود و داشتیم با خوشحالی بر می گشتیم، با آقایی که داشت با ماشین می زد به رضوان. خیلی متشنج بودم.

اسفند دود کردم صدقه هم گذاشته بودم. نفهمیدم چی بود.

بعدش که برگشتم زنگ زدم به رضا و اون خبر خوب رو بهم داد.

چیزی که دیشب توی رختخواب از ته دل از خدا خواسته بودم، امروز بلاخره جور شد. انشاالله اولای اسفند اون یکی هم جور بشه دلم شاد بشه. 





هوالرئوف الرحیم

رامسر خیلی چسبید. خیلی. 

هواش. جاده ش. لطف بی دریغ و همیشگی خدا.

حتی روز آخر، بارونش هم محشر بود.

به رضوان هم خیلی خوش گذشت و زمانش واقعا بس بود. بیشتر حال نمی داد.

نی نی هم بر خلاف اول 17 اصلا محل ما نگذاشت. در ابتدای 18. تکونهای ریز و بدون توجه به احساسات من. 

احساس می کنم احساس رضا رو جذب کرده بود.

هیچی دیگه همین.

برگشتیم خونه دوباره دلمرده شدیم با این اوضاع خونه.

دستت که زیر ساتور عمله بنا باشه این میشه. هووووف. از 13 آذر تازه نقاشی. 






هوالرئوف الرحیم

ششم رسید.

تا تونستم فکر کردن رو رد کردم. سعی کردم یه مربع تو در تو رو توی خواب دنبال کنم تا به چیزی فکر نکنم و خوابم ببره. اصلا دلم نمی خواست فردا بشه بسکه مطمئن بودم جنسش چیه.

واقعا دلم پسر نمی خواست. واقعا فرزند دوم رو برای خاطر رضوان می خواستم بیارم که از تنهایی در بیاد. و فکر می کردم اگر پسری داشته باشم و شبیه برادرم باشه، به دخترم سخت خواهد گذشت.

از طرفی، می ترسیدم از اصرار برای داشتن دختر. توکلم رو کرده بودم به خدا ولی همش با خودم روزهای خواهربرادریم رو مرور می کردم و دلم پر از غصه می شد.

فردا شد. رضا خواست و اومد. هرچند که هم باعث شد دیرم بشه هم کل برنامه م رو به هم زده بود و از جشن جنسیت و اینها دیگه خبری نبود. بعد اونجا هم داشت برام خاطرات بد می ساخت که رد کردمش.


نوبتم شد. دراز کشیدم. چند نکته ی نگران کننده رو بهم گفت که باید مراقبت می کرم و در نهایت ... Female...

حالا یه بار بزرگ روی دوشم احساس می کنم. بار بزرگ استجابت دعا. بار بزرگ دوتا دختر داشتن. و ... برآورده نکردن خواسته ی رضا...

با ماشین برگشتم. یه بارم تا نصفه راه رفتم و بخاطر رضا برگشتم و بلاخره رسیدم دکتر و بهم گفت جای نگرانی نیست و فقط کمی صبر کن.


روز خوبی شد. ریحانه رضوان رو با خودش برد کلاس و من رفتم برش داشتم و تا خونه در مورد خرید برای نی نی صحبت کردیم.

شب هم لوبیاپلو و کیک ردیف کردم و رضا دیر اومد ولی وقتی اومد دیگه سرحال بود و فقط خسته بود. با مترو و اتوبوس اومده بود.

بار سفر رو هم بسته بودم و جشن جنسیت گرفتیم.


خدا شاهده که اگر پسر هم بود این کیک پخته می شد. و راضی بودم به رضای خدا. و دلم رو می سپردم به اون آیه که :

" چیزی رو دوست دارید ولی صلاحتون نیست،

چیزی رو دوست ندارید و خیرتون در اون هست."