گذرگاه

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

هیچی دیگه.

آرایشگاهمم بلاخره رفتم. 

حس خیلی خیلی خیلی خوب بعد از آرایشگاه دارم فعلا. هرچند که جوشهای اصلاح بدجور کبابم کردن...

حالا رضوان گیر داده به رنگ موهام. که "چرا رنگ موهای من نکردی و این رنگ خوب نیست". حالا خودم عاشق رنگمم. 

دیگه ماجرا داریم انگار!





هوالرئوف الرحیم

دیشب فسقلک برای اولین بار مهمونی رفت. به غیر مهمونی خونه مامان بزرگش. 

رضوان توجه جماعت رو به سمت خودش جلب کرده بود. با اینکه سومین سال بود که می دیدنش ولی باز هم براشون جالب بود. 

همه اسمش رو می پرسیدن و جویا می شدن مامانش کیه. 

اولش جذاب بود. ولی بعد دیگه داشتم می ترسیدم. دیگه صدقه و لاحول ولا قوه الا بلله و کمی آرام تر شدم.

جمعشون رو دوست دارم.

اون خانمی که پارسال من رو به بازی"بچه ی کی بیشتر چیز میز بلده" می خواست بکشونه، هم بود. گفت من بچه ی شما رو دیدم یکمی به بچه خودم امیدوار شدم قوت قلبم شد. حالا مثالی که زد هم ربطی نداشت ها. کلا نمی فهمم این خانمه رو. 

حالا مهمونی بعدی هم خدا کنه اینطوری باشه راحت باشم. 





هوالرئوف الرحیم

امشب از خیلی چیزها حرص خوردم. از اینکه بچه ها اتاق جدا ندارن. از اینکه رضا صبح باید بره سر کار. از اینکه صدامون داره میره خونه ی این فامیل. و خیلی چیزهای دیگه. اما دغ دلیم رو سر خدا خالی کردم. سر ماه رمضان. 






هوالرئوف الرحیم

بعله. دکتر رضوانی هم تایید کرد و دوگانه سوزی فسقلک هم از امشب رسما جدی شد...

تو ماشین یکم زار زدم.

بعدش با یاد و خاطره ی حال خوب اوایل زایمانم خودم رو سرگرم کردم...

میگذره.





هوالرئوف الرحیم

امشب به معنی واقعی کلمه صاف شدم.

اون رو می خوابوندم این بیدار می شد این رو می خوابوندم اون بیدار می شد.

یعنی نصف شبی جیغ و داد بود که سر جفتشون هوار کردم و اونها هم. رضا هم به ما اضافه شد. یکی می شنید فکر می کرد دعوای خانوادگیه. 

رضوان اومده میگه مامان من دوست دارم... تو هم من رو دوست داری؟ دلم براش سوخت که نگران جایگاهش تو قلبمه. ولی واقعا امشب شب بدی بود. بددددددددددد. بدددددددددددددددددددددددددددددد.







هوالرئوف الرحیم

 رضا که از سر کار اومد. تایمی برای استراحتش گذاشتیم و تا بیدار شدنش همه کارها رو انجام دادم.

جوشهای روی صورت. ریفلاکس. وزن. سه چیزی بودن که حسابی استرسیم کرده بود و این چند روز فکری بودم.

رفتیم. نبود. کلی حالمون گرفته شد...

در جواب حال گرفته رفتیم "ده ترکمن"

از زیبایی چی بگم؟ اونهمه علفهای رقصان. دامن دامن شقایق. گل آرایی شده با گلهای زرد و بنفش. اووووففففف...

خیلی خوش گذشت. خیلی. 




پی نوشت:

می خواستیم افطار با مامان اینها بریم، که با اون طرز برخوردشون، پشیمون شدم.

من حتی آرد کاچیم رو هم تو لیست قیمتها حساب کردم. حقم نیست این برخورد....


هوالرئوف الرحیم

بر خلاف بیانش که هی دم از دیدار و ارتباط دائم می زنه، من چنین برداشتی از رفتارهاش ندارم. که مشتاق دیدار باشه!

جواب یکی از سوالهایی که ازم می پرسه رو با دقت گوش نمیده. بابت هر بار بر طبق عادت بیان اسم قدیمیش، چهره ش تو هم میره و خیلی چیزهای دیگه. به شخصه تمایلی به ارتباط برقرار کردن باهاش ندارم. با توجه به جنگهایی که در گذشته باهام کرد و دیدم که به تازگی هم بر همون منوال هست...

قشنگی قصه اونجاست که وقتی سعی می کردم جوابهاش رو در کوتاه و مختصر ترین جمله بدم و باز هم گوش نمی کرد و ناراحت می شدم، چهره م هم عوض می شد، ربطش داده بود به تغییرات هورمونی بعد از زایمان.

من هم خندیدم.

دیگه با کسی جدال نمی کنم.

مثل مهمونی قبلی که اون بنده خدا اصرار داشت که روزگار خیلی سختی رو با دوتا بچه ش سپری کرده. من تسلیم شدم و قبول کردم و مهر تایید زدم به حرفش.

خیلی برای ارتباط با آدمها بی حوصله م.





هوالرئوف الرحیم

یکی این طرف، یکی اون طرف، و من در بین این دو، شاکرترین موجود خلقت بودم.

و چه زیبا برزخ تمام روز گذشته و سحر، به پایان رسید.






دوچرخه سواری. شهروند. صدای سشوار. سحر

هوالرئوف الرحیم

یکماهه شد.

به شکل باور ناپذیری.

و من همچنان در نبرد با ترازو.

که هر آنچه انرژی خوب مادری هست  رو از من می رباید...

هعی....







هوالرئوف الرحیم

دیروز تولدم بود.

پریشب آخرین کاری که انجام دادم کلی جیغ و داد بود. بر سر رضوان. بخاطر سر رفتنش. و از اون جالب تر پر رو بودنش. البته تا صبح فسقلک هم بیدار بود و خیلی خسته شده بودم. 

برای همینها، صبح با خوش اخلاقی بیدار نشدم و سرحال هم نبودم. مامان اینها سفر بودن و ریحانه هم قرار داشت. تولدم رو تبریک گفت و یکم بچه ها رو نگه داشت به کارهام برسم و رفت. 

کارهای صبح رو انجام دادم و نشستم که به فسقلک شیر بدم، رضا از سرکار رسید. با گل و کیک.

کیک خوردیم رضا خوابید. لباس اماده کردم و رضا رو بیدار و رفتیم گردش.

خوش گذشت. شام هم بیرون خوردیم و کلا بچه ها اذیتم نکردن. هرچند رضا کلی با رضوان ماجرا داشت. ولی من خوب بودم.

توی ماشین دم اومدن، باز دوباره تجربه ی بچه ی اول به دادم رسید و راحت به کارهای فسقلک رسیدگی کردم. و یاد می آوردم که سر رضوان این مسائل پیش پا افتاده تا چه حد زجرم می داد و به چهار ستون بدنم رعشه می انداخت. 

خلاصه که اگر بچه اول سخت بوده، بچه دوم خیلی راحت میشه. صرفا بخاطر تجربه.

تازه من فکر می کردم راحت ترین بچه ی عالم بود رضوان. ولی مگه این خاطرات مضطرب زرد از خاطرم می رن؟!