گذرگاه

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

کار نوشتن اصلا خوب پیش نمیره.

بر خلاف اولش که ذهنم باز باز بود، الان قفل شدم چه قفلی.

تمام امیدم به مفهوم آنچه می نویسم هست.

زمان رو از دست دارم می دم و حسابی در تنگنام.

خیلی هم خسته شدم.

رضا بعد از حرفهایی که بهش زدم و درد دلی که باهاش کردم، امروز خیلی کمک کرد. 

عجیبا غریبا هاااا.

با اینکه خودش از سر کار اومد نتونست بخوابه و سردرد شدید داشت، جفت بچه ها رو برداشت و یک ساعتی برد پارک.

جفتشون رو کشته مرده تحویلم داد که شام خورده نخورده رفتن تو رختخواب.

منم تو اون یه ساعت آخرین چیزی که به ذهنم رسید رو اجرا کردم و به کل خوردم به دیوار و مغزم درد گرفت.

همش فسقلک به خاطرم میاد که این روزها یک سانت یک سانت با تمرین و تکرار داره پاهاش رو به دهنش می رسونه. و احتمالا تمرین تقویتی هست برای نشستن. چیزی که از روز 26 شهریور آغازش کرده.

تا میام ناامید بشم و کل دم و دستگاه رو جمع کنم، اون میاد به ذهنم و باز میشینم به فکر کردن.

خیلی خستم. 

خدایا یه کمکی بفرست.

روزنه ی امیدی. چیزی. 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز همگی دوستهای کاردانی دور هم جمع شدیم.

بچه هایی با قدمت دوستی 15 ساله. یعنی این مهر که بیاد میشه پانزده سال. غم و شادی های زیادی رو با هم بودیم. خستگی ها نا امیدی ها شادی ها. امروز هم به شادی گذشت. شادی دور همی برای ازدواج و بچه دار شدن یکی دیگه مون. 

 

خیلی حس کردم دوستشون دارم. الهی شکرت خدا بخاطر دوستهای خوب.

حتی همون گزینه که با هم تو قیافه ایم. البته الان بیشتر از طرف منه.

خلاصه که خوش گذشت و از اون مهمتر، کار انجام ندادم و برام دردناک نیست. چون کلی از بچه ها انرژی گرفتم. خدا کمک کنه فردا بتازم. 

رضا هم امروز که من نبودم با دوستش رفته رستوران و برای نهار فردامون هم کلی غذا گرفته و خیالم راحته.

فقط خدا پلیز نتیجه گیری مثبت. پلیز عشق عجیب...ازون کار راه اندازها.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

درست 3 روزه که تلاش می کنه برای نشستن. و امروز به طور کامل و بدون هیچ کمکی نشست. مدتها.  از 26 تا 28 شهریور.

تازه می خواستم برم براش ازین بالشت محافظها بگیرم. نیاز نشد اصلا. عجیب ها. مثل راه رفتن رضوان بود. یک دفعه ای و کامل.  و اینکه رضوان شش ماهشو رد کرده بود و هنوز خیلی خوب نمی نشیت. ولی فسقلک انگار برای بازی باهاش عجله داره و تند و تند مراحل رشد رو سپری می کنه تا برسه به خواهرجونش.

 

 

 

 

خدا برام حفظتون کنه گل دخترهای عزیزم...

هوالرئوف الرحیم

رضا دکتراست.

من کارشناسی.

خواستم ارشد صنایع دستی بخونم، نگذاشت.

گفت تو دانشگاه فقط پول و عمرت تلف میشه. هر بخشی که تمایل داری تو دانشگاه تخصصت بشه رو کلاس ثبت نام کن برو.

اون موقع که اوایل ازدواجمون بود و تا خرخره تو قسط و قرض دانشگاهش بودیم و به معنی واقعی کلمه آمریکا بودیم و هیچ کاری نمی شد انجام بدیم، این حرفش بسیار حکیمانه بود و کلی تو دلم راه پیدا کرده بود و به همه هم می گفتم.

اما الان...

پشیمونم واقعا...

برام شرایطی رو فراهم نکرد به هیچ کدوم از کلاسهای محبوبم برسم. بر خلاف من که همه جوره تلاش کردم تا پشتیبانش باشم.

اول از همه تازه عروس بودم (از روزهای اول عقدمون که جواب مصاحبه ش اومد و معلوم شد قبول شده.) دو سه روز تو هفته همش می دیدمش. همش دانشگاه بود یا در حال درس خوندن.

بعدش مدتها طول کشید تا امتحان زبانept ش رو قبول شد. (از وقتی رضوان نبود. تا 2 سالگی رضوان.)رضوان رو که باردار شدم دیگه باهاش تا دانشگاه نرفتم ولی تا قبل از اون تمام مدتی که سر جلسه بود، پشت در دانشگاه همراهش بودم.

برای گرفتن پایه ی 1 همه جوره همراهیش کردم.چندین روز خونه برادرش تو کرج سکنی گزیدم با بچه ی کوچیک بره کلاس. بعد رفتیم اراک برای امتحاناتش. نه یکبار نه دو بار، بیست چند بار و کلش شاید 2 سااال شد. زمستون و تابستون. البته حسن هایی برامون داشت که همش مسافرت بودیم. ولی سخت هم بود. از اون مهمتر احساس خودم که دلم می خواست همه جوره من رو حامی خودش بدونه با توجه به تخریبهایی که خانواده ش سرش می آوردن...

ولی...

ولی جواب ازش ندیدم. تلافی ای نکرد. به غیر اون کلاسها که هر بار به یک بهانه مخالفت کرد، تو شرایط ویژه ای که الان داخلش هستم و تو این چند سال چندبار برام پیش اومده، همدلی ازش ندیدم. حمایت. پشتیبانی. هیچی.

و این دلم رو می شکنه.

و این باعث میشه پشیمون باشم.

خیلی ازش انتظار همراهی داشتم. انتظار پل ساختن یا هموار کردن مسیر، برای رسیدن به اهدافم. به آرزوهای آتنا تایپیم. ولی نکرد.

من ولی مثل یک جنگجو اول از همه؛ از سد اون عبور می کردم بعد موانع احتمالی بعدی. به کلام تشویقم می کنه ها ولی در عمل... 

دلم گرفته ازش.

منم دوست دارم کما فی السابق فعال و موفق باشم. 

دلم ازش پره...

ناراحتم.

دل شکسته م.

حس می کنم حقم این نیست.

همش خودم رو به آینده دلخوش کردم. شاید شرایط عوض شد. شاید بچه ها که بزرگتر شدن همراهی کرد و هزار شاید دیگه. 

هووومممم. من الان تماااام وظایف معمولم رو دارم. و به بهترین وجه ممکن هم انجامشون می دم. پخت و پز. خونه داری. بچه داری که خودش هزاران کاره. در کنارش کار جدیدم هم اضافه شده. خیلی ایول دارم بابا. استیکر بازوی قهرمان باباااا.

 

 

 

 

با تشکر از "من" خوب و قوی خودم

با تشکر از خدا برای آفرینش این "من"

با تشکر از خدا که هست و می بینه

بوس بهش حتی

هوالرئوف الرحیم

از دو حالت خارج نیست.

یا:

بچه ها همیشه انقدر کار داشتن و کارهای خونه هم همیشه همینقدر بوده و من چون دل مشغولی دیگه ای نداشتم، با اینها سرگرم بودم و به چشمم نمی اومد.

و

یا:

بچه ها و رضا نهایت همکاری نکردن رو دارن باهام انجام می دن که من امروز تا ساعت 6 بعد از ظهر یک لحظه فرصت سرخاروندن نداشته باشم تا بشینم پای کار.

 

 

 

 

 

امشب در واقع فقط یک ترکیب زدم

برای استاد فرستادم و استاد طبق معمول تشویق

و امید دادن

خیلی انرژی گرفتم

هوالرئوف الرحیم

اون شب یکی از بدترین شبهای زندگی مشترکمون بود.

بعد از شام هتل، دست تو دستش اومدم خیابون و داشتیم حرف می زدیم.

تمام خانواده ی من رفتن. از خانواده ی اونها هم فقط داداش مجردش مونده بود.

دلم داشت براش کنده می شد. مثل صبحش که رفته بودم یه گوشه پیدا کرده بودم و از رفتارهای دایی زار زده بودم که مانع بودنش پیشم شده بود.

خلاصه.

با ما خداحافظی کرد و رفت. گویی که جانم می رود واقعی.

و من نصف شب وسط خیابون بودم. بابام کلی دور شده بود. می دوئیدم و صداش می کردم که وایسه و سوار تاکسی نشه...

چه شب بدی بود اون شب. البته. یادمه انقدر ذوق زده بودم، بد بودنش رو متوجه نشدم. چند هفته ای گذشت تا به این نتیجه رسیدم.

الان که بهش می گم، می گه:

خب بلد نبودم. ده بار که زن نگرفته بودم.

و اینکه اعتقاد داره دامادش اگه چنین کاری کنه، عقد رو باطل می کنه.

:))

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

6 سال پیش در چنین روزی، همسر دائمی و شرعیش شدم.

زائر امام رضا بودیم و عین تمام آنچه پیش از اون اتفاق افتاد، مثل خواب و رویا سپری شد.

امروز صبح یه پیام از سارا، از زمان و مکان دورم کرد. همین چند دقیقه ی پیش حواسم جمع شد به تاریخ عقدمون.

تمام امروزم به خط گذشت.

اگه خدا کمک کنه، بچه ها دعوتم کردن تو این نمایشگاه گروهی هم شرکت کنم.

امروز فسقلک از همیشه بیشتر بیدار موند و بیشتر آغوشم رو خواست. رضوان ولی همکاری کرد. تمام اسباب بازیهاش رو در نزدیک ترین فاصله ی به من آورد و مشغول بازی شد.

من اما به خودم قول دادم که تحت هیچ شرایطی وقت بچه ها رو نفروشم. اگر امکانش بود می شینم پای خط اگر نه هم که نه. مثل شب که دیگه نه رضا همکاری کرد از زور خستگی، نه بچه ها. عصبانی هم نشدم. 

امروز که خیلی خوب بود. می دونم که توجه کردنهام بهشون و فارغ شدن از کارم باعث عقب رفت نمیشه، برکت پیدا می کنه. به برکت همونی که دارم می نویسمش.

خلاصه که حسابی مشغولم. نمی دونم چندتا کار بزنم. فعلا دوتاش داره همزمان فکر و اجرا میشه.

 

 

 

 

 

دل تو دلم نیست

خدا کمکم کنه

هوالرئوف الرحیم

حساب کردم 4 تا شیر خشک و یه بسته پوشک لازم داریم. احتیاط رو در نظر گرفتم و اینطوری محاسبه کردم.

رضا با گردن دردش که تو خونه فسقلک رو بغل نمیکنه، هرگز این بار رو نمیکشه. با دوتا کالسکه و دوتا کوله بزرگ و حتما سنگین.

منتفی شد. عقلانی منتفیش کردیم نه عشقی.

ولی دید که حالم گرفته ست و دل ندارم، قول دو سالگی فسقل رو داد. که از پوشک هم گرفته شده باشه.

بگذریم که تابستونه اون موقع. تازه اگر زنده باشیم.

هومممممم

 

 

 

 

صل الله علیک یا بن رسول الله صل الله علیه و آله

صل الله علیک یا بن علی المرتضی علیه السلام و فاطمه الزهرا سلام الله علیها

هوالرئوف الرحیم

من ازون دست مامانهای پرانرژی که با بچه هاشون بپر و بالا دارن نشدم. می خواستم ها، ولی نشدم. 

اتفاقا الان کارهای نشستنکی رو بیشتر دوست دارم.

مثلا نقاشی یا کاردستی.

وجدانی کارهایی هم که با هم انجام میدیم خیلی توپ میشه. مثلا همین مینیونهایی که با تخم مرغ شانسی درست کردیم.

کتاب داستان و کتاب شعر خوندن هم خیلیییی دوست دارم. بر خلاف تصور گذشته م. که بلد نیستم. کتاب خریدن و انتخابشم خیلی دوست دارم. مخصوصا با خود رضوان.

و خونه سازی. و کلا هر کاری که بشینی و فسقلک هم کنارمون باشه و چیزهای عجیب از توش در بیاد.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تا قبل اینکه مهمونا بیان داشتم به مامان می گفتم که نمی خوام به کسی نزدیک بشم.

همینکه زنگ زدن اومدن تو. انگار ذهنم شد لوح سفید. بدون هیچ مقرراتی.

اون زنک هم اومد رو مغزم و معادلات به هم ریخت.

نزدیک شدم، حرف زدم و زیاد هم حرف زدم. و باز همه چیز به هم ریخت.

اومدم پایین و تا وقت رفتنشون پایین موندم.

از خودم متنفر شده بودم...

خیلی بد گذشت.

 

 

 

 

توبه. توبه. توبه

از دوست شدن و حرف زدن با بنی آدم...