گذرگاه

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

امام زمان عزیزم سلام.

حواسم هست که هم تولد فسقلک هم رضوان، به شما گره خورده بود. 

فسقل روز میلادتون و رضوان روز جمعه که متعلق به شماست.

پس نظر لطف و عنایتتون رو از سر اونها و از سر  من و رضا به عنوان پدر و مادرشون، بر ندارید. بگذارید به یاد و نامتون عمرشون برکت پیدا کنه. جوری بشن که شما می پسندید و برای شما مفید باشن. و ما رو دعا کنید تا بتونیم آنچه صحیح هست، انجام بدیم و هرچی غلط هست رو کنار بگذاریم.

 

سپاس از لطف و مهربانی شما، ای امام حاضر و ناظر بر اعمال ما

 

 

 

 

هو الرئوف الرحیم

روز تولد فسقلک که مصادف بود با نیمه ی شعبان برای هردوتاشون تولد گرفتم. سه نوع غذا و دسر و کیک و تزئینات که خیلی وقت و انرژی برد.

در نهایت شب انقدر خسته بودم که حتی چیدمان میز هم نتونستم انجام بدم. خیلی خوب نشد عکسها.

از رضوان بگم که عاشق کادوی ریحانه و من شده بود. من بهش سرویس پیک نیک داده بودم ریحانه چرخ خیاطی کوچولو. تا پاسی از شب در حال بازی کردن بود.

تولد تموم شد و من اصلا برای رضوان راضی نبودم. تولد هر کس یک روز و یک ساعت مشخصی داره. و 8 روز بعد تولد رضوان بود و نمی تونستم با اون تولد، کنار بیام. 

هر روز صبح رضوان سبد پیک نیک به دست از اتاقش بیرون می اومد و مشغول بازیش بود و این برام لذت بخش بود.

فکری بودم که با یک کیک تولدش رو جشن بگیرم. 

ازش پرسیدم موافقی که فقط یک کیک برای روز تولدت داشته باشیم؟ گفت کیک و غذا دیگه. کیک با توت فرنگی.

قبول کردم. یه شام ساده و کیک. دوستم پنیر ماسکارپونه و خامه رو برای کیکش پیشنهاد داد که برای خامه کشی به دردسر نخورم، ولی اول پیدا کردن پنیرماسکارپونه  و بعد ترکیبش با خامه چنان داغی به دلم شد که هرگز فراموش نمی کنم. 

دیشب که شب تولد بود کادو تولدش که "رختخواب عروسک" و "خوش اخلاق کردن عروسک اخمو" بود رو درست کردم و انجام دادم. کیک رو هم تزئین کردم  و با اینکه تا آخر شب همه چیز رو سکرت نگه داشته بودم، ولی از روی توت فرنگی هایی که روی کیک چیدم فهمید کیک تولدشه و سورپرایزم پرید.

صبح بعد نماز صبح تازه به نتیجه رسیدم که چی برای شام درست کنم. و خوابم نبرد و مشغول درست کردن نهار و مواد اولیه شدم. اونها که تموم شد تازه خوابم برد. بچه ها که ظهر بیدار شدن منم بیدار شدم. با کلی جیغ و داد تولد رضوانو بهش تبریک گفتم و اون تو دستشویی بهم گفت که چرا تبریک گفتی و حرف زدی. باید سورپرایزم می کردی....

بعد از رسیدگی به بچه ها ماراتن کارهام آغاز شد تقریبا دست تنها تمام کارها رو انجام دادم. بعلاوه ی یه سری کار اضافه که رضا جان برام تراشید با خرید نا بهنگامش.

دسر و غذاها و خوراکی پذیرایی حاضر شد. صد من ظرف شسته شد. لباسها ست و اتو شد. دکور تنظیم شد. ظرف و ظروف چیده شد. بچه ها حمام رفته و سشوار کشیده و لباس پوشیده حاضر شدن. خودمم تیپ زدم و رضا آخرین نفر حاضر شد. عکسها رو که گرفتم مامان اینها اومدن و مهمونی امشب به شدت برام دلچسب تر بود. خسته نبودم و راحت بودم. 

اول کادوها باز شد بسکه بچم بی قراری کرد. مامان بابا برای بار دوم کادو دادن. هم برای اون که ساعت آویز بود، هم برای کادوی من انقدر بالا پایین پرید که قند تو دلم آب شد. از همه مهمتر که عروسک بداخلاق به عروسک چشم خوشگل تغییر نام پیدا کرد.

بعد از نماز و شام هرکی رفت خانه ی خودش. خودم حسم خیلی خوب بود. ازین به بعد دو تا تولد سبک و راحت میگیرم. خسته نباشم و بی استرس باشم.

و اماااااا

شب. وقتی داشتیم نون خ می دیدیم، یهو فسقلک مبل رو ول کرد و سمت من اومد. از پیش من به سمت باباش و برعکس. همینطور هم فاصله رو زیاد کردیم و باز راحت اومد. و به این شکل خدا لطف دیگه در حقم کرد و یه پله دیگه دخترم بالاتر رفت و به تکامل رسید.

بدون برنامه ریزی و تمرین. مثل تشستنش. درست در همون لحظه و زمان و ساعتی که باید.

و رضوان بعد از شوق و ذوق و جیغ و خوشحالی هامون نیاز به توجه رو بروز داد و دریافت کرد.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

به شدت مشغول تدارک تولد بچه ها هستم و جشن نیمه شعبان.

بخاطر سورپرایز به رضوان گفتم اینها سفارش مشتریه و اونم با زیرکی و شیطنت گفت مشتریت داییه یا خاله؟! پدر صلواتی...

خلاصه. تم رو ساختم. کارها تقریبا رو رواله. فقط دنبال مداحی بگردم و بعیده بتونم موفق بشم آلبوم برای کلیپ جمع کنم. وقت نمی کنم.

بعدشم خامه قنادی گیر نیاوردم مجبور شدم خودم درست کردم. ولی چییییی شد هااااا. بح بح.

خدا کنه یه تولد مرتب و منظم بتونم برای بچه ها ثبت کنم. مخصوصا فسقلک که اولین تولدشه و می خوام تفاوتی با خواهرش نداشته باشه.

با هر چی تو خونه داشتم و درست کردم. کادو تولدها هم اینترنتی. ما بقی هم شهروند سر کوچه.

خب برم که فردا خیلییییی کار دارم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تو این هفته دو بار رفتم خرید. چون دارم تدارک برای تولد بچه ها می بینم. 

تولد یکسالگی و چهار سالگی.

بیرون از خونه نگرانم می کنه. مردمی که هیچ چیز رو رعایت نمی کنن...

الان یه فیلم دیدم که حسابی ذهنم رو درگیر کرده. یه جور پیشگویی. که یه جاهاییش با حرفهای آقا سازگاره و من حرفهای آقا هست که برام سندیت داره. و برای همین هم ذهنم مشغول شده.

قبل از بیماری اپیدمی می گن بدنهاتون رو قوی کنین که دچارش نشین. الان هم برای روحم چیزهایی شنیدم. متوکل. شاکر. خدا دوست بشم...

دست خط حاج قاسم روی در یخچاله و بیشتر وقتها که تو آشپزخونه منتظرم یه چیزی آماده بشه تا برم مرحله ی بعدی کار، بهش خیره می شم. به آخرین راز و نیازش. به درخواستش. دیداری که ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن کنه...

خدایا... میشه کمکم کنی؟!؟؟؟

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یکسال از تولد قمری فسقلک گذشت. بچه ای که اندازه ی آرنجم بود و حالا دو برابر اون موقع و اندازه ی کل دستم شده.

در تکاپوی گرفتن تولد هستم.

با دوست مجازی سر رنگ و فرم به نتیجه رسیدیم و من دارم از هرچی تو خونه دارم استفاده می کنم تا موفق بشم براشون تولدی در خور، بگیرم. مثل تولد یک سالگی رضوان که دقیقا همونجوری بود که دوست داشتم.

برای این تولد تا الان سه تا دامن دوختم. عین هم. ولی مرتب و شیک. لباسهامون حاضره. باید تل درست کنم بعدش.

امروز بعد ده روز که خرید رفتم، یه ریسه ی رنگ تولد گیر آوردم اونم خریدم.

هیچی دیگه نبود.

الان تو یه سایت اینترنتی وسایل قنادی رو ثبت سفارش کردم حالا صبح با رضا صلاح مشورت کنم و تکمیلش کنم. گفته بعد از تعطیلات عید کالاها ارسال دارن. خوبیش اینه که ارسال تهرانش مجانیه. قیمتهاشم خدایی خوب بود.

دیگه، یه سری باید کاردستی درست کنم. یواش یواش. ببینیم خدا چی می خواد. 

برای رضوان کادو سفارش دادم ولی برای فسقل هنوز هیچی. چیزی هم فعلا لازم نداره. لباس و خرت و پرت زیاد داره. 

رضوان ولی کلی چیز لازم داره. لباس تو خونه. لباس بیرون. خلاصه اوضاعیه.

لباس بیرونم والا نمی دونیم باید مال چه فصلی رو بگیریم. کی قراره بچه ها زبون بسته ها بیرون برن. انقدر رضوان می پرسه مامان فصل توت فرنگی شده؟ خجالت می کشم بهش بگم آره.

زمستون بهش گفتم فصل توت فرنگی که برسه می تونی بری باشگاه. حالا بخاطر اینکه راحت  و خیال جمع نمیشه شستشون، از خوردنشم محرومه بچم.

 

 

 

 

خدایا. برای تو فقط یه دگمه ست.

بخوای، می زنی و همه چی حل میشه....

هوالرئوف الرحیم

بعله. به سلامتی و میمنت سال 98 تموم شد و ما تونستیم از فجایعش جون سالم بدر ببریم و خدا لطف کرد تا دوباره چشمهامون بهار رو ببینه.

ما که حیاط داریم و درخت داریم و گیاه داریم، این تغییر طبیعت رو می تونیم جوری داشته باشیم که ازش استفاده هم بکنیم.

هنوز که موقعیتش پیش نیومده. ولی برنامه مونه تو خیابون نمیشه بریم، تو حیاط که میشه و به این صورت دلی سبک کنیم.

روز قبل سال تحویل دورش بگردم، رضوان از کله سحر بیدار شده بود به عشق پهن کردن سفره هفت سین. منم خسته بودم سه ساعت بعد اون بیدار شدم و بچم صبوری کرد.

قبل از صبحانه وسایل هفت سین رو چیدم روی کابینت تا حالا وقت چیدمان برسه. از هر کدوم یکم ازم گرفت و رفت تو اتاقش سفره هفت سین پهن کرد.

اون قدری که فکر می کردم خسته نشدم و شب همه زود خوابیدن و من خوابم نبرد و رفتم به دعا و استغاثه و بعدم که مستند حاج قاسم گذاشت نشستم به زار زدن و دیگه سر فرصت آماده شدم و یواش یواش همه رو بیدار کدم و بچه ها خیلییییی خانم بودن و غر نزدن و همراهی کردن و نشستیم سر هفت سین و قرآن و دعا و ... تمام.

سال 98 رفت و سال 99 با یه عالمه دعا و آرزو رسید.

با رضا شب نشستیم به شمردن خوبی های 98، کم بود اما بود. بزرگ ترینش سلامتی خودمون و والدینمون و بچه هامون بود. بعدش به دنیا اومدن فسقل. بعد کتاب رضا و فرفره شدنش و چیزهای دیگه. 

الهی شکر به هر حال. الحمدلله رب العالمین. که بابت خوبیهاش هرچقدر شکر کنیم کمه.

عیدی هایی که برای رضوان گرفتمم خیلی عالی بود. کتاب 4 سالگی و دفتر و مداد رنگی. عصرها چند صفحه ازش کار می کنیم و حس خوبی به هر دوتامون میده.

دیگه خوراکی هم داریم و تلویزیون هم برنامه داره و هنوز یه عالمه کار روی سرمونه و فعلا هنوز نبریدیم از قرنطینه. اونم ما که از شروع بهار تا اواسط پاییز یه سره بیرون بودیم...

خدا خودش رحم کنه بهمون از دست این دولت مردانمون و مردم خرمون...