گذرگاه

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

هوا پاک پاک شده بود. شب با رضا رفتیم یه عالمه پیاده روی و خرید.

برگشتنی کباب خریدیم. بخاطر خانم مهندس. که کل امروز هیچی نخورده بود و با من به عنوان افطار دوتا نون خرمایی خورد. همین!!!؟ اوضاع جوری بود که بچه یکساله دهنش بو گرسنگی میداد. عجیب نیست؟؟؟

با کباب از خجالت شکمش درومد و من و رضا یکم خیالمون راحت شد. (این بار نون هم نگرفتیم که مراحل استریل سازی بی دردسر تر باشه)

نتیجه اینکه شب نزدیک ساعت ۳ خوابید و با رضوان دوتایی تا صبح تو خواب حرف زدن. بلند بلند...🥴

 

از فرصت پاکی هوا هم می خوایم استفاده کنیم انشاالله بریم گردش. همون خلاف بزرگ همیشگی. تو کوچه های لواسون قدم بزنیم. نهار رو همون دیشب آماده کردم، ساندویچ. فقط به شدت کم خوابیدم و کسلم. 

 

 

 

خدای شنوا و مهربان...

دوستت دارم....❤

هوالرئوف الرحیم

دیشب که با اون میزان حال بد خوابیدم، اگر خدایی شنونده نبوده، امروز باید حال خیلی بدتری رو تجربه می کردم.

اما صبح با صدای باد که شیشه ها رو تکون می داد و خارش دلنشین ته حلق و بینی، بیدار شدم. همراهش تپش قلب شورانگیز برای انجام کارها به جهت خوشامد گویی به "بهار".

آره. پایان اون ایست روحی، این بود. و حالا خوبم. خیلی خوبم. بخاطر :

بهار

 

 

 

پس... او هم خواهد آمد.

هوالرئوف الرحیم

استوریای اینستا رو میبینم.

یکی نجفه و کنار حرم نشسته سرشیر و نون خورده. میگه از کرونا خبری نیست.

یکی بندرانزلیه و اتفاقا خیلی بهش خوش گذشته و شام رو هم پیتزا تو رستوران خورده.

یکی قمه و تو مهمونی سمنون پزون شرکت کرده.

و تو نزدیک یکساله تو خونه بست نشستی و خلاف بزرگت رفتن تا لواسون تو کوچه پس کوچه های بی تردد تو ایام وسط هفته ست و با درو دیوار خونه های مردم عکس گرفتی.

دیگه خسته شدم.

خسته شدم ازینکه به خوشی های کوچیک و بزرگ زندگی خودمو دلخوش کردم. در حالی که برنامه م این بود که تا قبل از مدرسه رفتن رضوان، تا جون داریم سفر بریم.

رضوان تا ۵ سالگی و مهندس تا ۲ سالگی، راه کمی دارن و من هیچچچچ کاری نشد که بکنم. الکی دور خودم می چرخم و روز و شبمو با هم قاطی پاطی میکنم. ساعت ۱ ظهر صبحانه میدم به بچه ها و ۶ عصر نهار و ۱ شب شام.

مفهوم زندگی برام شده پختن و خوردن پختن و خوردن. شستن و جمع کردن و شستن و جمع کردن. لباس ظرف خونه زندگی بچه ها ...

خیلی خسته م ازین درجا زدن تنهایی، وقتی استوری اینستا و صفهای مسافران قشم و کیش و شمال و ... رو میبینم....

سازمان بهداشت جهانی هم که خوش خبری آورد ۲۰۲۱ سخت تر از ۲۰۲۰ خواهد بود و من تو شروع ۲۰۲۱ بریدم. واقعا بریدم...

دیشب صدتا لباس کردم تن بچه ها و بردمشون محوطه مقبره الشهدا.

یکم دور زدن و دیدیم آش میدن. یه جورایی خواستیم لات بازی در بیاریم رفتیم آش گرفتیم. چقدرم داشتیم رعایت می کردیم که به جاهای کاسه که اقاهه دست زده بود دست نزنیم و ...

رضا و مهندس خوردن و رفتن. مال منم تموم شد. قاشق آخر رضوان بودیم که دیدیم آقاهه سرفه کرد بالا قابلمه ی آش. ماسک نداشت...

زهر شد...کوفت شد، اولین خلافمون تو دوره کرونا...

ما نذری ها رو هم اول داغ می کردیم بعد می خوردیم. چه کاری بود کردیم؟ جالبه که مردمی که تو ایستگاه صلواتی چایی میگرفتن رو مسخره کرده بودیم... بخدا چایی شرف داشت... 

حالا منِ بریده آرزو میکنم منم ازین قفس بیرون بیام. اصلا نمی تونم فکر کنم بیخیال باشم و همینجوری برم سفر. از قصه ی آش فهمیدم. هیچ جای دنیا هم مکان نداریم. نمی دونم چه خاکی برای فرق سرم اتخاذ کنم. واقعااااااااااا خسته و داغونم. واقعا حالم بده. انقدر که الان پروپرانول خوردم... خدایا گشایشی ایجاد کن خواهش می کنم...

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

قصه هایی که داره اتفاق می افته، اینکه نمی تونی قصه ی حقیقت رو در بیاری، داره دیوانه م می کنه.

قصه های کرونا و واکسنها، قصه ی واتساپ و سیگنال، قصه ی برق و آلودگی هوا، قصه هایی که دولت کثیف لجنمون داره برامون پیش میاره و ...

فقط خدا نگاهش رو از رومون بر نداره که اینها نابودمون کردن رفته.

 

 

😶

 

 

 

 هوالرئوف الرحیم

تمام دوستهام، فامیل، آشناهام، مسخره م می کنن.

بخاطر حفظ کردن شرایط قرنطینه.

شاید از خود قرنطینه هم سخت تر باشه هم غیر قابل تحمل تر.

🙁

 

 

 

 

هو الرئوف الرحیم

با رضوان وایسادیم به نماز خوندن.

به خدا گفتم:

" پارسال تو این لحظه، حاج قاسم رو دچار "تحول احوال" کردی. اون به آرزوش رسید. من رو هم به آرزوم برسون. در راه بودن و در راه ماندن و ازون مهمتر، شهادت و عاقبت به خیری نه تنها بچه هام، بلکه نسلم. 

خواستم تا شفام بدن، تا همسر و مادر خوبی بشم. دعا کردم دختر و عروس و فامیل خوبی بشم...

خدایا... حول حالنا الی احسن الحال..."

 

 

 

 

الهی عظم البلا...

هوالرئوف الرحیم

همچنان سوره های نصر و فیل و دعای فرج...

و

ریفرش.

ریفرش.

ریفرش...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یک سال تمام تو تیتر خبرها و گشت گذارهای اینستا، دنبال یک خبر بودم. ولی هیچ خبری نشد.

از بعد شهادت شهید فخری زاده سوره ی نصر و فیل و دعای فرج از زبونم نیفتاد. تا میام ناامید بشم صدای رهبری تو گوشم میپیچه در مذمت ناامیدی. فقط دستم رو به آسمونه. خدایا نجاتمون رو برسون. نجات ما دست توئه. اراده بفرما.

 

 

 

 

هوالرئوف

پیروی پست "دردهای ذهنی"، کاپشن رضوانو بردم درست کنن، ۱۵ تومن گفت پول زیپ، ۳۰ تومنم پول تعمیر. رضا گفت اوووووه چه خبره؟!؟؟؟؟

بعد گفت ولش کن بندازش اون ور بریم یه کاپشن دیگه بخریم. در ادامه گفت برو زیپشو بخر خودت درست کن. خرابم شد فدا سرت. 

۱۲ تومن زیپ خریدم و یک ساعت وقت گذاشتم و سوزن زدم و کوک زدم و با چرخ دوختم و درستش کردم. 

گفت حالا دیدی؟

دیروزم که موهاش رو برای پنجمین بار، تو قرنطینه، کوتاه کردم، گفت: اوستا شدی دیگه.

حالا قرار شده ازین به بعد پول فعالیتهای فوق برنامه رو بهم بده. ببینیم تا چه حد سر قولش میمونه.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اون دندون رضوان که شکست و بیهوشی گرفت و درمان شد، سیاه شده. دوباره وقت گرفتیم ازدکترش ببریمش، انقدر شلوغ بود منصرف شدیم. 

رفتیم پیش دکتر خودمون. پسردایی. معاینه کرد و درجا هم درمانش کرد و خیالمونو راحت کرد. ۳۰۰ تومنم ناقابل پرداخت کردیم و خلاص.

خیلی دعاش کردم...