گذرگاه

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

وسایل باقلوا رو آماده کردم و مرتب چیدم روی کابینت.

یه لیوان چایی میریزم و از همه ی رنگهای پاستیل خرسی رضوان بر می دارم و با آرامش میشینم رو کاناپه و دونه دونه ش رو مزمزه می کنم و پست می نویسم و نوک لب نوک لب هم چای داغم رو می نوشم.

فردا که شب قتل اون ملعونه برای من همیشه شب مهم پختن چیزهای خوشمزه ست.

باقلوا هم اون چیز خوشمزه است که می خوام امشب آماده ش کنم، چون فردا دلم حلیم خواسته و گندمش رو خیسوندم و حسابی وقتم رو خواهد گرفت.

واسه سحری هم پاستا گذاشتم. با شک و اضطراب. حالا رضا بخوره ببینم نظرش چیه. این چند روز باقیمونده رو هم دووم بیارم غذای تکراری نپزم، عالی میشه.

 

 

این رعد و برقهای دلبر هم بچه ها رو بیدار نکنن شانس آوردم و می تونم سر فرصت به کارم برسم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سه شب قدر گذشت. و من امروز که حسابی خونه تکونی کردم، حس تموم شدن ماه رمضان داشتم و حسابی غمگین بودم.

خونه تکونی رو به نیت عید فطر انجام داده بودم ولی وقتی انجام شده بود عذاب وجدان گرفته بودم. دلم نمی خواد تموم بشه خب.

خلاصه اینجوری...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

عرضم به خدمت انورتون که حسابی سرم شلوغه و نرسیده بودم بنویسم.

اتفاق خیلی خوب از بعد خریدن گوشی جدید، گرفتن فیلم و عکسهای زیاد از بچه ها مخصوصا فسقلک هست، که این یکساله تو تمام لحظات مهمش گوشیم یا خاموش بود یا خاموش می شد بخاطر باتری.

چند روز بعد از تولدم وقتی که از همه به حد کفایت نوازش گرفته بودم، وقت روانشناسم که مجازی بود رسید.

راضی بودم و راضی نبودم.

راضی بودم چون بهم گفت فعلا فقط خودت رو دوست داشته باش. راضی نبودم بخاطر حرفهایی که زدم و نرفت و حرفهایی که اشتباه انتقال پیدا کرد، از بس که نت بد بود.

خلاصه ماجرای من ادامه داره و فعلا روزی سه بار خودم رو قراره نوازش کنم و هر بار کاری می کنم که باحاله،  خودمو نوازش می کنم. تا برسیم به روزی سه بار.

با همه فعلا تو صلحم جز طبقه بالایی ها.

حتی با جاری م هم.😳

دیگه این از این.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

من شب تولدم، یعنی شب جمعه پیش، دوباره دچار سندرم افسردگی قبل از تولد شدم.

دیگه نتونستم خودم رو دوست داشته باشم و نوازش کنم.

حتی برنامه ی کیکی که می خواستم برای خودم درست کنم رو با بدترین شکل ممکن، از خودم دریغ کردم و ...

شب به مامان گفتم نمی خوام برام تولد بگیرید و اومدم پایین و تمام شب گریه کردم. دعای افتتاح خوندم و یاد بی توجهی هایی که توی زندگی بهم شده بود افتاده بودم و تا پاسی از شب زار زدم.

رضا بچه ها رو خوابوند و اومد خوابید. یه توجهک کوچیکی بهم کرد و من پسش زدم و پشت بهم کرد و خوابید. 

صبح برای سحری که بیدار شدیم بهم تولدمو تبریک نگفت. توی سکوت پیش رفتیم.

بعد من خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم برام دسته گل سفید بزرگ خریده و روش نوشته که تولدم مبارک.

یکم بهتر بود حالم.

به خودم رسیدم و کار و بارهام رو کردم و به زیبایی خودم پرداختم و شب تیپ زده رفتیم بالا.

مامان برام سنگ تموم گذاشته بود. افطار. شام. کیک. کادو.

کادوی اون شب خیلی مورد توجه نبودن. فقط برای خالی نبودن عریضه بودن. ولی یکشنبه کادوی نرجس و مامان رسید. ازون سینی چوبیایی که صبحانه ت رو تو رختخواب می خوری. یعنی مردم براش.

دیروز 21 اردیبهشت و 13 ماهگی فسقلک هم بلاخره بعد از 9 سال گوشی جدید خریدم. یعنی کادوی رضا به دستم رسید.

گوشی قبلیم اون موقع آخرین مدل کوربی بود و خیلی خفن. و این یکی هم که دستش درد نکنه کلی شرمنده م کرده. و من همش چشمهام چهارتا میشه از بس امکاناتش خفنه.

الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضا حسابی روز سالگردمون محبت کرد. کلی حرف زدیم. کلی خواسته هام رو گفتم و در نهایت بهش یک زمان دادم. گفتم یا تغییرات مشهود باشه یا می شم رهای رهای آمل.

دیگه بچه ها هم خوبن.

رضوان به شدت با فسقل خوبه. اما نیاز به محبت رو هم کاملا ابراز می کنه و ما هم اجابت می کنیم. فسقلک هم هر روز کار جدید می کنه.

راه رفتنش خیلی عالی شده در جد بدو بدو. وقتی بگیم "الو فسقلک سلام" هرچی پیشش باشه رو بر می داره و می گذاره دم گوشش و سلام و الو. مهر هم ببینه سجده می کنه خیلی با نمک.

زندگی جاریستتتت.😍

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از عید که کتاب چهارسالگی رو برای رضوان گرفتم، یک کتابش که تموم شده، کتاب ریاضیش هم نصفه موند چون یهو وا داد. کتاب دقتش رو می تونه یک شبه تموم کنه. ولی من طولش می دم.

شمردن. دسته کردن. تفکیک کردن. رنگها. چپ و راست و وسط و اول و آخر و اسم اشیاع و تفاوتها و یک سری مفاهیم رو یاد گرفته. مثل هم خانواده بودن چیزها.

خیلی هاش رو بلد بود و حالا تثبیت شده.

بسیار شیرین زبونه. کلمات قلمبه سلمبه ی ما و تبلیغات رو تو حرفهاش استفاده می کنه.

مهربونه. منظمه. وسواس هم داره.

نقاشی هاش مال مال خودشه و از کسی تقلید نمی کنه. چیزهایی میکشه که باورت نمیشه بتونه بکشه. تقریبا هیچ چیز نیست که نتونه بکشه. دقیق. جوری که بفهمی چیه.

کاردستی بسیار دوست داره و سعی می کنه چیزهای جاللبی درست کنه. اون روز من سرم به کار گرم بود. ماسک صورت. پیشبند بچه. یه عروسک به اسم ابرک و خیلی چیزهای دیگه درست کرده بود.

 پر دل و جرئته. اما بی احتیاط نیست. کارهای خطرناک نمی کنه. یه جورایی عاقله انگار.

از سس. ماست و چیزهای سفید که ما می خوریم در حد تهوع چندشش میشه.

خوراکی های نرم رو دوست نداره مثل کیک و کلوچه و آلبالوی توی غذا و کرفس توی غذا که نرم باشه. عوضش از چیزهای خشک و کریسپی به شدت لذت می بره. نون خشک شده یا تنوری. بیسکوئیت. کوکی. چوب شور. چیپس و ...

اگر فواصل غذاییش رو رعایت کنی خیلی خوب غذا می خوره. وگرنه بدغذاترین موجود رو زمینه.

وقتی عصبانی یا ناراحت. یا جریحه داره از ته جیگرش گریه و جیغ می زنه. بی محلی کاری رو درست نمی کنه. تنبیه بدتر می کنه. فقط باید ازش تعریف کنی یا پیشنهادهای ویژه بدی یا بحث رو عوض کنی  و ببری تو مسائل جذابش.

به چهره ها خیلی اهمیت می ده. 

و خیلی چیزهای ویژه ی دیگه.

 

هوالرئوف الرحیم

گفتم که روز تولد رضوان فسقلک که قبلا چندبار دیده بودم بدون گرفتن دستش از یه جا عبور کرده بود، رسما راه رفتنش رو بهمون اعلام کرد. فردا و پس فرداش کج دار و مریز پیش رفت ولی امروز دیگه خودش رو ذوق خودش هی تو خونه راه می رفت.

دیشب یه چیزی از رو زمین برداشت گذاشت دهنش. پریدم از دهنش در بیارم پیدا نکردم. خوابوندمش و با انگشت تو دهنش جستجو می کردم که یهو اون ته لثه ی بالاش یه دندون جدید دیدم.

یعنی چهارتای جلو. یه دونه اون ته مه ها. 

دیده بودم مشتش رو توی صورتش فرو می کنه، فکر نمی کردم یهو کرسی در بیاره هنوز چهارمی جلو کامل بیرون نزده.

و اینکه ازین جارو دستی نپتونها رو میگیره و قشنگ عین من جارو می زنه.

قاب موبایل، موبایل، کنترل تلویزیون یا هر چیز مستطیل رو روی گوشش میگیره و الو الو می کنه. اگرم ما بگیم "الو فسقلک" و اون چیز جلوی پاش باشه، تندی بر می داره و الو می گه.

بابا. باباجون. ببعی. بع بع. مامان. مامانی. الو. سلام. بله. رو میگه جوری که قشنگ متوجه میشی. بیشتریهاش مال یک هفته ی اخیره. مامان و امی رو از بدو تولد می گفت. بابا رو یک ماهی هست میگه.

وقت نماز هم میاد و سرش رو می چسبونه به جانماز. مثل وقتی می خواد دالی کنه. ولی گویا سجده ش هست.

دیگه...

فعلا اینها

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دو روز گذشته خیلی سعی کردم کارهایی که خودم دوست دارم رو انجام بدم.

مثلا روز اول به شدت آشپزی کردم. چیزهایی که خودم دوست دارم. خوشمزه هم پختم. بی توجه به اینکه رضوان دوست نداره. البته چندتا غر زدم سر کیک آلبالو که نخورد، ولی در کل اون روز از خودم راضی بودم.

بعد امروز یکم به قیافه ی خودم و زندگی رسیدم. حتی حمامی کردم که فقط تو مجردی چنین حمام مفصلی خدا نسیبم می کرد. بعدش هم تیپی که خودم دوست دارم رو زدم بعد هم که حسابی ترگل برگل شدم، زیر پتو رو کاناپه خزیدم و کتاب جدیدم رو شروع کردم و یواش یواش از گرمای پتو چشمهام گرم شد و به خلسه رفتم.

بیدار که شدم فکر کردم رضا داره به بچه ها غذا می ده. ولی نداده بود. به هر دوتاشون غذای مفصل دادم و باز سراغ کتابم رفتم.

همش با خودم مرور می کنم که آمل، چطوری زندگی می کردم؟

اون موقع دانشجو بودم و کارهای دانشگاه خیلییییی از وقتم رو می گرفت. حالا مادر هستم و همونطور. مابقی وقتمم سعی می کنم مثل اون موقع ها سپری کنم.

اون موقعها که عشق ازدواج بودم، با یک شوهر و خانواده ی خیالی زندگی می کردم. باهاشون حرف می زدم. براشون غذا می پختم. زندگی می کردم. حالا دارمش و نمی خوام در نظر بگیرمش. عین دیوار.

هیچ برخوردی در رابطه با عذر خواهی و اینها نمی کنه.

منتظره مثل هر بار من پیشقدم بشم.

نخواهم شد.

زندگی بدون اون برام شیرین تره.

بدون اون با این رفتارهاش در واقع. وگرنه کی از زندگی با یه آدم عاشق پیشه ی قدردان بدش میاد. کی رو تحویل بگیره بهتر از اون؟

خلاصه اینجوری.

دیروز کیک پختم که ویر کیک رضوان هم بخوابه یه وقت به شب جمعه یا روز جمعه نیفته فکر کنه بابت سالگرد ازدواج پختم.

خلاصه که پیش همیم و دووووووووووووووور از هم.

وقتی به هیچ جای اون نیست چرا من خودم رو بکشم براش؟!؟؟؟

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

من یک آدم عشق شوهر بودم که هر کس از جلو چشمم رد می شد، تبدیل به "عشقم" می شد.

اصلا نه حرف نیاز جنسی بود نه حرف خلاف و رفاقت.

من به یک فرد جنس مخالف نیاز داشتم که عاشقش باشم. لباسهای قشنگ براش تهیه کنم و اتو بزنم تا بپوشه. براش آشپزی کنم. باهاش سینما برم. هیئت برم. پارک برم. راهپیمایی برم. مسافرت برم. کنارش بخندم. بخندم بخندم بخندم. دستهامو قشنگ دستش بگیره. مهربون بغلم کنه و کنارش راه برم. وقتی نگاهم می کنه از چشمهاش عشق بریزه و من بمیرم براش.

خیلی خواستگار داشتم. خیلی. دوست و آشنا و غریبه های جور وا جور.

خودمم یه عالمه عشق داشتم که نمی دونم چه مرضی بود که دوست داشتم صداشون رو بشنوم تا ضربان قلبم بره رو هزار و تالاپ تالاپ از قفسه سینه م بزنه بیرون.

 

اولای نوجونی دختر خوشگی نبودم. زیر عینک نمره ی 4 و بعد 6 و بعد 8. با سیبیلهای پر و هیکل چاق.

ولی به محض دیپلم و بعد دانشگاه از این رو به اون رو شدم. چشمم رو عمل کردم. وزنم خود بخود کم شد و سیبیل هم که با گرفتن برگه ی دیپلم، به ملکوت اعلا پیوست. یهو خیلی خوشگل و خواستنی شدم. کسی نبود از پسرها که من رو ببینه و خیره نمونه. واقعا عجیب بود. همه به جز کسانی که عاشقشون بودم. و اتفاقا عاشق همه شون با هم بودم بلکه یکیشون منو بگیره.

اما همگی شون رفتار زشششششششت و نافرمی باهام داشتن. یکی شون که زن گرفت یک جوری با من برخورد کرد که، "دیدی نگرفتمت سیریش".

بعد ها فهمیدم رفتارشون بخاطر اون بخش "عشق به شنیدن صداشون" بود.

ما تلفن آی دی کالر دار نداشتیم و اونها داشتن......

 

 

واقعیتش خیلی خجالت می کشم وقتی فکر می کنم بهش. یعنی تمام اون مدت که اونها می گفتن الو و من فقط می شنیدم و بعد قطع می کردم، می دونستن کی پشت خطه...

 

خب...

حالا در آستانه ی ششمین سالگرد ازدواجم هستیم.

از اونچه که دوست داشتم تو زندگی مشترک داشته باشم خیلیش رو دارم. مثل شوهر خوش قد و بالا و خوش هیکل برای اینکه کنارش قدم بزنم و عشق کنم. خیلی کارها رو بخاطر من حاضر شد انجام بده. مثل راهپیمایی اومدن و هیئت. خودش هم که عشق مسافرت و خوش گذرونی. 

اما اون دست قشنگ. اون بغل قشنگ. اون نگاه قشنگ رو ندارم.

و خیلی چیزهای دیگه که به نظرم بدیهی بود که یک انسان داشته باشه ولی رضا نداره. سعی هم نمیکنه که داشته باشه.

و اینکه ما تقریبا اصلا نمی خندیم. تقریبا 100% با هم اختلاف عقیده و سلیقه داریم. من بیشتر از عقایدم و تفکراتم حرف می زنم و رضا از وضعیت اقتصادی و بورس. نه حرفهای من جذابیتی برای اون داره نه حرفهای اون برای من.

رضا خوبیهایی داره که خیلی ها حسرتش رو می خورن. نا شکر اونها نیستم. ولی زندگی باهاش برای من یکی خیلی پر تنش هست. بحث تفاوت فرهنگ و عقیده خیلی تو زندگیمون پررنگه. و نادیده گرفته شدن مخصوصا برای من.

نمی دونم الان باید بگم در مجموع خوشبختم یا نه. نمی دونم...

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

قصه اینه که من وقتهایی که خیلی هنرنمایی می کنم، دچار افسردگی شدید می شم. چون نیاز "مورد قدردانی قرار گرفتن" م اون طوری که دوست دارم برآورده نمیشه.

من نیاز به "خلق کردن و آفریدن و ساختن و ابداع کردن و پختن و اختراع کردن" بسیار زیادی دارم. و بعد از اون نیاز به"دیده شدن و قدردانی".

بخش اول رو الحمدلله دارم و همینقدر که رضا "گیر نمیده و مانع نمیشه" برام ارضا کننده ست. اما بخش دوم خیلیییییی کم و خیلی دیر و خیلی نافرم ارضا و تامین شده یا اکثر اوقات اصلا نشده.

کلا من این یکی از تله هامه. ریحانه میگه تله ی "رهاشدگی" هست. 

از وقتی بچه بودم همراهم بوده و از طرف غیر نه والدین، به شدت تحریک شده و بعد از اون توی زندگی متاهلی از حالت شدت به طغیان رسیده و من هیچ احساس ارزشمند بودن در کنار رضا ندارم. ولی وقتی خودم رو در آغوش میگیرم و می بوسم و نوازش می کنم، می فهمم که ارزشمند هستم و رضا حتی لیاقت فهم این رو نداره.

یک سال اخیر، تقریبا از بعد بارداری دوم، رویکرد دیگه ای رو توی زندگی مشترک در پیش گرفتم. 

من یک زن شوهر دوست و بله قربان گو ولی به شدت مقتدر و توانمند بودم که اون شیوه رو انتخاب کرده بود. شریک زندگیم لیاقت نشون نداد و من از اون پوسته ی له شده ی چروکیده خودم رو رها کردم. که:

"حالا که کسی دوستت نداره، تو خودت رو دوست داشته باش". 

و شدم یک رها. یک رهای رها. هر کاری که دلم بخواد انجام می دم. هر غذایی که میلم بکشه پختم. مثل لوبیا چشم بلبلی و لپه باقالی که رضا دوست نداشت و من خیلیییییی دوست داشتم. به حالهای رضا که بیشترش دادن استرس و نگرانی بهم هست، تا جای ممکن بی توجه شدم. در رابطه با روابط خارج از خانواده کاملا مقتدر عمل کردم و به هیچ وجه زیر بار دستورات رضا نرفتم.

هر از گاهی ولی این قصه ی رها شدگی حالم رو خراب می کنه. چندتا دیگه از بندها رو از خودم رها می کنم تا رها تر بشم. تا بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.

امشب رضوان با دختر داییش حرف می زد. دختر داییش گفت که مامانم نون می پزه من خیلی نونهاشو دوست دارم. رضوان گفت مامان من هیچی نمی پزه. اونجا بود که سیلی محکم دیگه ای از این تله ی لعنتی خوردم.

فهمیدم که، رضوان دختر رضاست. و ژنها در بروز رفتارها بیداد می کنن. ژن نادیده گرفتن. قدردان نبودن و خیلی چیزهای دیگه.

رضوان الان 4 ساله هست. تقریبا یقین دارم که هیچ چشم امیدی بهش نداشته باشم. در 14 سالگی. در 24 سالگی و در سن های دیگرش اگر زنده بودم.

امشب یاد گرفتم که رهاتر بشم. و هیچ کاری رو بخاطر اینها نباشه که عقب بندازم یا انجام ندم. بیشتر خودم رو دوست داشته باشم و حرفها و اعمال اینها کمتر به چشمم بیاد صرفا بخاطر آرامش بیشتر.

فقط برای زندگی متکی به خودم و علائقم باشم و نظر هیچ بنی بشری برام مهم نباشه.

چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم و به هیچ آشنایی آدرسش رو ندادم.