گذرگاه

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

"سطل آب یخ ریختن رو سرم" بهترین توصیف از حالمه، وقتی بهم گفت داره زندگیشون از هم می پاشه...

با تمام وجود براشون خیر طلب می کنم. با تمام وجود دلم نمی خواد این اتفاق بیفته. خداکنه راه صحیح رو پیدا کنن. 

در واقع ما حدس می زدیم این ماجراها پیش بیاد از لحاظ جنگ و دعواهای خانواده ها. ولی اگر دوتاشون با هم اوکی بودن و پشت هم می ایستادن، هیچ کس نمی تونست وارد زندگیشون بشه.

کاش راه درست رو پیدا کنن.

کاش آخرش خوب تموم بشه قصه ی پر غصه ی هر کدومشون جدا...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضوان اسباب بازیهاشو که پخش می کرد، جمع نمی کرد. دو سه شب هر چی وسیله باقی مونده بود و رفته بود خوابیده بود رو بردم قایم کردم. 

فرداش یا پس فرداش گه سراغش رو گرفت گفتم رفتن تعطیلات.

دو سه شب دیگه هم اتفاق افتاد و دیگه مصمم شد وسایلش رو جمع کنه و اگر نمی کرد می گفتم مسئله ای نیست می رن پیش بقیه ی وسایلت. دیگه جمع می کرد.

امروز دیدم خیلی بی خیاله و دیشبم وسایلشو جمع نکرده بود گفتم دوستهات دلشون برات تنگ شده و براشون سواله چرا تو دلت براشون تنگ نشده.

دیگه یکم با هم صحبت کردیم و قول و قرار گذاشتیم و نامه نگاری کردیم قرار شد با اولین هواپیما برگردن.

شب داشتیم کلیپهای گوشیمو می دیدیم،  گفت مامان دارم از خستگی میمیرم بذار برم اتاقمو جمع کنم بخوابم. و این برام خیلی جالب بود.

همه جا رو نظم داد و حتی صدام کرد تا ببینم و تشویقش کنن. تموم که شد گفتم خب حالا برو گل سر مامان جون رو هم بده و بیا.

و تا رفت درو قفل کردم و بدو بدو اسباب بازیهاش رو برگردوندم سر جاهاشون. خیلی زود برگشت و این هم عجیب بود. باز نکردم و همه چیز رو با دقت گذاشتم سر جاهاشون.

برقها رو هم خاموش کردم و بعد در رو باز کردم و بلافاصله پرید تو خونه و  من  رفتم پیش ریحانه و موندم.

سلااااام. سلاااااااااااممممم سلاااااااااااام گویان اومد تو اتاق ریحانه و رو زمین ولو شد و چرخید و چرخید. واااای یه حالییییی.

بعدش ریحانه و بابا رو برد خونه و وسایلشو نشون داد که برگشتن. تک تکشونو برداشت و بغل کرد و من 😯.

معاهده رو زد به دیوار و به خونه سازیهاش و عروسکهاش و وسایلش قول داد دیگه تنهاشون نذاره....

 

هوالرئوف الرحیم

پریشب رضوان باعث بود. یک بار وقت دویدن خودشو کوبوند به بچه م که درد دندونم داره و بی تعادله با مغز کوبیده شد به زمین، یه بارم کوسنا رو جمع نکرد و فسقل زمین رو ندید و قوطی شیر خشک رفت تو دهنش و لبشو پاره کرد و ماجراها...

دیروز که بساط عصرونه رو بردم و همه تو حیاط جمع شدیم، ریحانه فسقل رو روی سکوی باقچه گذاشته بود و به آنی پای فسقل در رفت و با گوشه ی سرش کوبیده شد زمین. در جا کبود شد و ورم کرد.

به اورژانس زنگ زدم گفت حتما ببرش زیر نظر پزشک.

با این وضع کرونا دست و دل لرزون وسایل یک شب بستری برداشتیم و رفتیم بیمارستان.

خیلی خیلی استریل همه کارها انجام شد و الحمدلله شکستگی نبود و فقط گفت تا ۲۴ ساعت زیر نظر باشه. مام رضایت نامه امضا کردیم و اومدیم خونه و امروز هم خوب خوابیده بود هم دردش انگار کمتر بود که یکم به غذا هم میل پیدا کرد بعد دو روز و دو تا لقمه چیز خورد. هیچی الحمدلله مشکلی نبود و بهمون رحم کرد.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اون روز رفتم با ماشین لباسشویی توی حیاط لباس بشورم، دیدم مامان زیر انداز مارو پشت و رو انداخته و نشسته کتاب می خونه. 

گفتم پشت و رو انداختی. فکر کرد از جهت کثیف شدنش می گم. گفت می شورم تحویلت می دم. گفتم نه منظورم این بود کرونایی شدی. گفت کرونا کجا بود؟ موتور برادر رو بهش نشون دادم که کل پارکینگ رو با اون حالت پارک کردن، گرفته بود.

واسه رفتن سر ماشین به دردسر افتاده بودم از کمبود جا. یه غر ریزی زدم که:

" اقا راحت باشن ناراحت نشن. ما ناراحت بودیم مهم نی؟"

لباسامو شستم و رفتم پایین. 

رضا که اومد بهم گفت میز صندلیا قصه ش چیه؟ 

گفتم کدوما؟ گفت پلاستیکیهای آشپزخونه مامان. 

رفتم تو حیاط دیدم با ریحانه صندلی ها رو بردن چیدن برای استفاده ی ما. خودشون از میز بزرگه استفاده می کنن.

دیگه بساط صبحانه و عصرانه مون راحت شد. یکم نور روز رو میشه ببینیم.

هر روزم به شکرگزاری میگذره و طلب خیر از خدا برای بقیه ی مسیر زندگیمون.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

این چند روز تعطیلی دیگه با رضا تصمیم گرفتیم بچه ها رو از این لونه ی خفاش نجات بدیم. لونه ی خفاش بخاطر نداشتن پنجره و منظره و نور. این تصمیم وقتی جدی تر شد که، تختمون به برادر اهدا شد. من به سکوت دعوت شدم. وعده ی تخت دیگه بهم داده شد. تخت دیگه به شکلی تهیه شد که تو حیاط نشه استفاده کرد، رو تختی هم باز به برادر اهدا شد و اجازه فریاد زدن و طلب کردنش بهم داده نشد و ... کیو. تیر خلاص زده شد.

به رضا گفتم مامان مثل دولت روحانیه. برای اینکه دولت آمریکا(برادر) ازش ناراحت نشه و بهش پرخاش نکنه و قهر نکنه، هر کاااااااااری می کنه. حتی شده حمایت در غصب، برخورد با خودی و حمایت از تحریم هاش. ولی در نهایت وقتی کار مهمی باشه، زحمت کشیدنی، بار بردن، بیمارستان بردن، کمک خواستن، کسی که سراغش میره و به درخواست کمکش لبیک میگه، همون دوست و رفیق و ملت و همسایه ش هست که ما باشیم.

اتفاقی که افتاده اینه که مامان از داشتن من مطمئنه. خیالش راحته من ازش دور نمیشم. من رهاش نمی کنم، برای همین هر کار که سرم بیاره اشکال نداره. ولی از داشتن و نگه داشتن برادرم مطمئن نیست. به واسطه ی همسر محترمش. میگه: "اگه نگهش ندارم میره". در حالی که اون رو به هر حال نداره. هیچ وقت جزو اولویتهای پسرش نبوده و نخواهد بود. پسرش روش برخورد با مادرش رو بلده که چطوری می تونه تا جایی که میشه و توانش هست، ازش بدوشه و بعدش هم رهاش کنه و بره بدون کمترین احساس گناه و بدون کمترین غم و ناراحتی و با کمال پررویی و حق بجانبی. 

دیروز با رضا که حرف می زدم دلم نخواست با مامان مطرح کنم و ناراحتیم رو بهش بگم. رضا میگه ارزشش رو نداره. 

فقط نوشتم اینجا که بگم اگر انجام می دم اگر هستم، از نفهمیم نیست، کاملا می فهمم و در جریانم. و با علم انجام می دم و با خدا معامله می کنم. به عنوان "خدمت به مادر".

ولی یواش یواش داریم به مرحله ی جدایی می رسیم.

احساس نیاز به دور شدن. برای حفظ حریم شخصیمون. بخاطر اینکه توقعات ازمون زیاد شده. دیروز یه اشاره ای به مامان زدم و در مورد توقع ریحانه برای همراهی مداوم با ما تو گردشها یه نخی دستش دادم.

گفتم: "حتما باید صد فرسخ ازتون دور باشم که بتونم با خانواده م تنهایی برم گردش؟ مگه شما هر روز مسافرتید ما آویزونتونیم و برخورد می کنیم که چرا مارو نبردید؟ من خانواده ی جدای خودم رو دارم و شما خانواده ی جدای خودتون رو.

من اگر یه بار دلم بخواد ریحانه رو ببرم، نباید توقع داشته باشه هر بار که می رم بهش پیشنهاد بدم و اگر پیشنهاد ندادم مجرم باشم."

مامان حق رو بهم داد و دیشب بهش گفت یکی دو روزه قصد دارن برن خونه ی شمال یکی از دایی ها. 

ولی جداً تو فکر افتادم که یواش یواش آماده کنمشون بابت رفتنمون.

رضا که عظمش رو کرده بابت خرید خونه. باید ببینیم خدا هم برامون می خواد یا نه.

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

واقعا خیلی فرصت کم دارم.

امروز اشتباهی زود بیدار شدم و گفتم به کارهای شخصیم برسم. از جمله آپدیت وبلاگ. اومدم میبینم خدا وقته که ننوشتم و کلی ماجرای جالب داشتم.

 

از جمله اینکه شب باقلوا پزون، فسقل بیدار شد و بردمش پیش مامان که بیدار بود و سریع باقلواها رو پیچیدم و تحویلش گرفتم.

و اینکه روزهای باقبمونده رو هم دووم آوردم و تمام ماه رمضون سحری های متفاوت با روزهای دیگه درست کردم و فقط دو بار قرمه سبزی خوردیم و دلیلش هم این بود که، دفعه اول سحری رو روی دست و تو راه پله با لباس رزم، از ترس زلزله خورده بودیم و نچسبیده بود. کلی هم زیاد اومده بود و رفته بود فریزر. دفعه دوم که گرم شد هم خوشمزه تر بود هم با مخلفات و در آرامش نوش جان شد واقعا.

 

اتفاق دیگه این بود که وسط ماه رمضون فسقلک ۴_۵ روز تب شدید کرد. تب ۳۸.۵ درجه. الکی الکی. خودشم خوب شد. یعنی وقتی ادامه دار شد و دیدیم از پس مهارش بر نمیایم بردیمش دکتر که تشخیص نتونست بده و دوتا آزمایش نوشت. یکی عفونت ادراری که منفی بود یکی کرونا که ندادیم. دوزهای داروها رو هم کم می دادم و برای همین تبش قطع و مهار نمی شد. دوروز بعد هم خودش خود به خود خوب شد. هیچ علامت دیگه ای هم نداشت.

 

شبهای احیا بچه ها بیدار بودن و تا صبح سرحال در کنار ما برنامه اجرا کردن. و از اون شب به بعد تمام سحری ها رو بیدار شدن و من هم با یه حس خیلی خیلی خوب از داشتن دوتا بچه آدمیزاد سر سفره های سحریم سفره ی ۴ نفره می انداختم و دیزاین می کردم و با خیال راحت تلویزیون روشن می کردیم و حامد کاشانی می دیدیم. این تا شب یکی مونده به آخر ادامه داشت و شب آخر با یه ترفندهای خنده داری، تو نور چراغ گوشی سیب زمینی های قیمه رو سرخ کردم و با ظرفهای مسافرتیمون که پلاستیکی بود غذا خوردیم که بچه ها بیدار نشن، و نشدن و روز آخری به این منوال گذشت.

 

برای صبحانه ی مفصل روز عید فطر، یک هفته ای تقلا کردم. از خرید تا برنامه ریزی و تنظیم ظروف و چیدمان تو ذهنم.

روز قبل پختنی هاش رو حین تغییر دکوراسیون و خونه تکونی و ایمن سازی آشپزخونه برای فسقلک، پختم و صبح روز عید همینطور که با نماز پارسال حضرت آقا دل دل می کردم و یاد حاج قاسم رو زنده می کردم، یواش یواش میز رو چیدم و مابقی پختنی ها رو پختم و اعضای خانواده رو بیدار کردم و با چشمهای گشاد از حیرت، سر میز صبحانه نشوندم. گوشی رو هم گذاشتم رو فیلمبرداری سریع و از صبحانه فیلم گرفتم و تو چند ثانیه زحمت یک هفته رو ثبت کردم.

البته انقدر گزینه ها زیاد بود که تا عصر بساط پهن بود و همینطوری نوک می زدیم. شب هم با کیک رفتیم خونه مامان رضا. شام دعوت بودیم و به این وسیله بعد از شاید بیش از سه ماه همدیگرو دیدیم کرونا و رو شکست دادیم. 🤪 ولی وجدانی همه رعایت کردیم.

 

 

 

 

دیگه اینها رو می خواستم بنویسم که وقت نکرده بودم.