گذرگاه

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

احساسم اینه که تو باتلاقم.

هر چی دست و پا میزنم ننی تونم نجات بدم خودم رو.

الان رفتم سر لب تاب مهدی تا رو لیبلهام کار کنم. اولش ارور داد که اکسپایر شده و باز نمیشه. بعدش با میون بر بازش کردم. تغییراتم رو دادم و رفتم برای سیو. سیو. سیو از. اکسپورت. اکسپورت تو و هر چیزی که مربوط به خروجی باشه غیر فعال بود.

کامپیوتر خودمم بخاطر فوووول بودن هیچی رو باز نمیکنه. نه کورل نه ایندیزاین. فوتوشاپم که...

احساس سرخوردگی دارم. احساس خیلی بدی دارم. هرچی دست و پا می زنم نمی تونم نجات بدم خودم رو. انگار تو باتلاقم. انگار وزنه های سنگین به پام بسته ست. یه عالمه کار دارم که بخاطر فضا نداشتن یا حضور بچه ها از انجامشون به معنای واقعی کلمه عاجزم. و تل انبار شدن. خیلی تل انبار شدن. و این خودش یه وزنه ی بزرگتر هست برای انجام نشدنشون. فرصت کافی برای انجامشون ندارم. 

هوفففففف

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ساعت ۵ سراغ گروه شب نقاب رو نگرفت.

اصلا نخواست، که من بین دوراهی اجازه دادن یا اجازه ندادن بمونم.

مطمئنم فسقلک اینطوری نخواهد بود. ولی رضوان واقعا مطیع و منطقیه.

هیچ وقت یادم نمیره که شب تولد قمریش در دو سالگی بهش گفتم تو دیگه بزرگ شدی. گوشت می خوری هویج می خوری سیب زمینی می خوری و دیگه نباید شیر بخوری.

از اون شب دیگه شیر نخورد. اصلا دیگه شراغشم نگرفت. به این شکل از شیر گرفتمش. 

دوتا خواهر. با تفاوتهای خلقی زمین تا آسمون. 

خدا کمکم کن. من اصلا بچه داری اونم تازه سادات، بلد نیستم.

دستم رو مثل همیشه محکم بگیر...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

ننه نقلی داشت میگفت از ساعت ۲ برنامه ها برا بچه های ۶ تا ۱۲ سال میشه. 

پرسید ینی چی؟

گفتم ینی گروه شب نقاب مناسب سنت نیست.

واااااااای انگار دنیا رو سرش خراب شده بود. زار می زد.

گذشتو آخرای شب من داشتم کف بافی می کردم رضا هم سر لب تاب به کارهاش می رسید. یهو بی مقدمه گفت:

"الهی کشته بشی ننه نقلی"

 

یه ساعت داشتیم می خندیدیم. فکر کرده بود حرف خوبه، هی تکرار می کرد. 

تا الان.

گفت ینی فیلم سینمایی نبینم؟

بعد دیدیم لاکپشتهای نینجا و در هر شرایط ممنوع بود.

حالا موندم چیکار کنم.

وقتی داره حرفها و قوانین رو رعایت میکنه، ساعت دیدن تلویزیون رو بر اساس حرف مامان ببعی کم کرده. عصبانیتشو میریزه تو کیف سیاه. حالا باید اجازه بدم گروه شب نقاب رو ببینه یا نه...

تنها دلخوشیش تو کل روزه این کارتونه...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

شب رضوان با دختر عموش ارتباط تصویری گزفته بود و خاله بازی می کردن. خونه مامان رضا بودن و نهار همه اونجا بودن.

مامان رضا که من رو دید گفت هیچکی نیومد از دوست و آشنا و همسایه ها. همه زنگ زدن. بعدم گفت جاتون خالی بود نهار. گفتم ما تو جمعهای بزرگ نمیایم. برای رعایت حال دکتر و پرستارا.

خلاصه که به خیر گذشت....

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

با اینکه ردولوت آماده بود و مراحل افزودنی ها و اینهاش با من نبود، و کرم چیز برای بینش استفاده کردم، بسیااااار دوستش داشتم. حالا دفعه بعد انشاالله با یه دستور خوب از اول خودم درست می کنم ببینم چی به چی بوده.

بعدش اینکه، رضا هیچ تدارکی برای هدیه ندیده بود. امروز هم که اعصاب معصاب نداشتم سر بالایی ها و عید غدیر، از خونه بردمون بیرون تا خرید درمانی کنیم. هدیه ی عید غدیر برای بچه ها و من بگیره.

گوشواره بدلی رضوان که تو گوش فسقلم یکیشو گذاشتم دیگه از رنگ و رو افتاده بود. رفتیم یه جفت دیگه عین هم براشون خریدم. بعد حاج خانم هم شلواراشو حراج زده بود. نفری یه شلوارم گرفتم براشون و برای خودم چیزی نخریدم و اومدیم خونه.

همه ی اعضای خونه + خودم، به طرز وحشتناکی باهام بد رفتاری می کنن و نوازش از هیچ کس نمیگیرم. حتی رضا حتی بچه ها. و بسیاررررر افسرده م. 

الان دوباره رضا یه نمک نشناسی دیگه گفت. و وقتی دید ناراحت شدم توضیح رو توضیح که ال است و بل است و ... 

خسته م. می فهمی؟ خسته م ....

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز، روز عید غدیر، رضوان وارد مرحله ی دیگه ای از زندگیش شد. یه رشد. که من می ترسیدم ازش. و حالا اتفاق افتاده. الحمدلله. 

خدایا به آبروی حضرت زهرا قسمت می دم، خودت بچه هامو از بلیات زمان، از انس و جن، محفوظ بدار. آمین یا رب العالمین.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

مامان رضا برای فردا تدارک مهمانداری و پذیرایی دیده.

ما همگی مخالفت کردیم. به اسم جناب مهندس نوشتن و چون ایشون گفتم امرشون باید اطاعت بشه...

امروز سالگرد بله برونمونه. شمسی. قمریش روز عید فطر بود. منم که سرم درد میکنه برای پاسداشت و گرامیداشت. 

دیروز صبحانه هتل ۳ ستاره چیدم. حلیم و پنکیک و مخلفات. امروزم لوبیا و سوسیس و تخم مرغ و سیب زمینی تنوری و مخلفات. فردا صبحانه عادی میچینم چون نهار مهمون مامانیم. به شرط حیات و انشاالله.

کیک رد ولوت هم برا اولین بار پختم. عصر بریم خونه مادر بزرگم. به جهت زنده نگه داشت همون ساعتهای ۷ سال پیش. از اونجا به رضا گفتم با مامان اینها بریم دم در خونه مامانش عید رو تبریک بگیم بالا هم نریم. بهش هم گفتم بعدش تا دو هفته ما که نمیایم. تو هم جلو در میری سر می زنی. 

خیلی حرص خوردم از جهلشون...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اون شب با ترس خوابیدم. خیلی گریه کردم. نگران بودم. تا خوابم ببره چندین بار به بچه ها که خواب بودن سر زدم و نگاهشون کردم. بوسشون کردم. بوئیدمشون. بعد... یه نوایی تو درونم گفت فردا رو کی دیده. چمی دونی کی و بر اثر چه اتفاقی ازین دنیا میری.

پس تا می تونی زندگی کن. و بچه ها رو تا می تونی ببوس و ببو و در آغوش بگیر و نگاه کن. یعنی تا می تونی زندگی کن.

خدا به همه مون رحم کنه.

خدا آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه یعنی "عاقبت بخیر"مون کنه.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بیروت. امارات. عراق.

وقتی تصاویر رو نگاه می کنم، قلبم مچاله میشه. ماجراهایی که توش بچه ها هستند خب بلطبع بیشتر...

امشب هی به بچه ها نگاه می کردم و خودم رو تو اون فاجعه ها تصور می کردم... به مامان بابا. به ریحانه. 

به خدا گفتم من رو بدون بچه ها بچه ها رو بدون من نبر... خواهش می کنم نه طعم فقدانشون رو بهم بچشون. نه طعم بی مادری رو به اونها...

خدا بهم نگاه کرد. مطمئنم که نگاه کرد. ولی چی بهم جواب داد رو نشنیدم.

دچار یاءس شدم...

که چی که اومدیم به این دنیا؟

حال خوبی نیستم. نگران. مضطرب. غمگین. مایوس. در ایام عید غدیر...

دلم گرفته. دلم یه فضای معنوی با قدرت زیاد می خواد. باد بوزه و دلینگ دلینگ صدای اهورایی مثلا شرابه های لوسرها و خنکای صحنی مقدس... مثلا حرم امیرالمومنین. یا امام رضای جان...

دلم دنیای بی کرونا می خواد و ساعتها حال و احوال با امام رضا. تا زمان طلوع آفتاب. دل دهیم و قلوه ستانیم...

 

 

 

 

هوففففف...

 

هوالرئوف الرحیم

از صبح به یاد حاج قاسم و آتی بودم. 

این دو نفر من رو یاد روز عرفه می اندازند.

برام جالب بود که زیرپایی و کوسن آتی امروز کامل شد. بی نقص👌.

شاید از لوگوی کارهام با بسته بندی اون حرفه ای که آغاز کردم ولی بخاطر جور نشدن در و تخته فعلا تو استدبای هست، استفاده کردم.

امروز خیلی خسته م. خواب آلود شدید. دیشب دیر خوابیدم و صبح هم زود بیدار شدم به امید خواب عصر، که نشستم پای دعا و موفق نشدم.

رضا هم گذاشت رفت دنبال خونه با داداش جونش. هرچی میگم نمی خوام شریکی کاری کنم، مخصوصا با اینها، که داریم سرانجام شراکتشون با بقیه رو می بینیم. زیر بار نمیره. از میزان اهمیتی که به خواسته هام میده بسیار ذوق مرگم.😔. رسما قیافه م شبیه "به درک" شده. و عین خیالش نیست چند روزه دلخورم ازش. واقعا عین خیالش نیست ها.

هیچی دیگه... می گفتم... خرید هم کرد و رفت و تا کی مشغول شستن و جمع آوری بودم. بعدش فسقل هم به لطف شیاف گلیسیرین شکمش وضعش بهتر شد و وقتی شستمش کلا بردمش زیر آب دوش گرفت و منگ خواب بود. لباس که کردم تنش گذاشتم نیم ساعت بخوابه تا گروه شب نقاب.

منم تاریکی شب که کامل بشه خواب از سرم می پره. فقط خیلی کلافه م. ازش خیلی کلافه م. خشونت علیه زنان...