گذرگاه

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

دیروز ۴ و نیم سالگی رضوان بود.

به مناسبت ربیع الاول کاپ کیک شکلاتی پخته بودم با ناپلئونی. بح بح هاااااااااااا.

یه سری از کاپ کیکها رو خامه زده بودم. چندتاشو نه. اضافه هاشو گذاشته بودم فریزر. 

دیروز برای چای عصر یه شمع و یه دونه از ستاره های بجا مونده از تولدشون رو گذاشتم تو کیک و بردم براش فوت کنه.

برقی تو چشمهاش دیدم و حس بزرگی ای که دلم ضعف رفت.

بعد فسقلک هم دلش ازین بازیا خواست.

بچه ها چه خوبن.

هر چی بخوان رو می گن.

غصه نمی خورن. لج نمی کنن. حسادت نمی کنن.

میگن. یا میشه یا نمیشه دیگه.

یه کاپ کیک دیگه مونده بود. با اینکه تیکه کرده بودم براش که بخوره(چون اولش نمی فهمیدم میگه که تولد بازی می خواد. فکر کرده بودم کیک می خواد) شمع رو گذاشتم تو کیک برش خورده ستاره رو هم خواست و اون رو هم گذاشتم و ۴۳ بار روشن کردم فوتش کرد و خیالش  راحت شد و بازی تموم شد.

قشنگ بود.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برا بچه ها عدسی درست کردم ولی خودم صبحانه ی شیرین دلم خواست.

ساندویچ ارده و عسل درست کردم با قهوه. تو سینی صبحانه م گذاشتم آوردم تو تخت. عین فیلمها. خوشمزه بود.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

فردا باید بریم واکسن یک سال و نیمه گی.

خدایا لطفا کمک کن ممنون.❤

 

 

هوالرئوف الرحیم

آقا ما رژیممون رو با موفقیت به پایان بردیم و هنوز یکسری چیزهاش رو دارم ادامه می دم. شیرینی نخوری. پیاده روی. سالاد خوری. میوه خوری. ورزششم که سر جاشه. خلاصه که بدنم احتمالا حالش خوبه. فقط زانو و مچ دست چپم درد میکنه. مچ برای گوشی زانو رو نمی دونم.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

اولای کرونا، مثلا عید، دلم برای تماااااام آدمهای آشنا و غریبه تنگ شده بود. چون تو قرنطینه ی ۱۰۰ درصد بودیم. اون موقع دلم می خواست که برای همهههه مهمونی بگیرم. با همه عالم رفاقت کنم.

یکم که گذشت و تونستیم با رعایت پروتکلهای بهداشتی چهار تا آدم ببینیم، متعادل شدم. الان فقط کسایی رو می خوام که یا نسبت خونی باهاشون دارم. یا نسبت دلی.

ورداشتم بهش پیام تبریک تولد فرستادم، جواب بی محلانه ای داد. و می فهمم چقدرررر ازشون فراریم.

خیلی دلم می خواد برخوردم باهاشون شبیه برخورد خودشون باشه. رضا نمیگذاره.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دچار تناقضات عجیبیم.

سخت ذهنم در حال پردازش داده هاست. به نتیجه ای نمیرسه. والد دائم چماقش رو توی سرم میکوبه. دنبال کمک میگردم که واقعه رو بیان کنم دیدگاه دریافت کنم. که رواق میگه فقط برای کسی درد دل کن که مطمئنی حرفش رو می پذیری و دلسوزته. یا به اندازه ی کافی حرف دلش رو شنیدی و حالا نوبت اونه. که کسی با این خصوصیات دور و برم نیست. فقط رضا یه چیزی گفت اونم چون تو ماجرا بود. گفت از تکنیک "فراموش کن، فراموش می کنن" استفاده کن. هرچند که قبلش زخمه اش رو زد که:

"بعد عمری همو دیدیم و ناراحتشون کردی."

"لعنت به کرونا و لعنت به پروتوکلها و لعنت به رودروایسی و لعنت به همه چی" رو می گم، ولی باز مغزم میگه "بابا جان عاقل باش. این مسخره بازیا چیه؟" از اون طرف به خاطر رفتارهای برادر بخاطر رعایت کردنش، بهم بر می خوره. باز نهیب می زنم بابا جان عاقل باش... 

دلیلی برای ناراحتی نباید وجود داشته باشه. همه آزادن هرطور دوست دارن برخورد کنن. تو هم آزادی. مهمتر از همه اینکه قصد جسارت و توهین نداری و فقط پروتکلها مد نظرته. 

و دوباره یادم میاد که رضوان پایین پله ها بود و فاطی بالای پله ها. نزدیک ۳ متر فاصله. چطوری راحت و آزاد برداشت دستهای رضوان رو ضد عفونی کرد؟؟؟؟؟

چطوری سر سفره گفت کسی که بیشتر از همه حرف می زنه پشت سرش بیشتر حرفه؟

چطوری هر کس هر طور دلش بخواد برخورد میکنه به قصد آزار و به هیچ جاش نیست؟ چرا من بابت ماسک زدن و بستنی نخوردن باید خودم رو آزار بدم. چونکه خواستم تو جمعیت زیاد پروتکلها رو رعایت کنم. و چون روزهای آخر رژیممه و برای این یک کیلو کلی زحمت کشیدم و نمی خوام با یه بستنی فوق چرب خرابش کنم. 

بگذریم که دخترش با دستش کفشش رو پوشید و انگار نه انگار. بگذریم که بستنی ای که آورده بودن از لبنیاتی گرفته بودن و بستنی باز حساب میشه. بگذریم... 

 

 


پی نوشت:

امشب رواق می گفت:

"منظوری نداشتم" یه جور مسئولیت ناپذیریه. اگر منظوری نداشتی باید عذرخواهی کنی.

ولی... بعدش اومدم تو اینستا و یه جمله خوندم. گفته بود:

خیلی وقته که دیگه حوصله ندارم که به آدمها توضیح بدم اونجوری که فکر می کنن نیس.

و رضا هم اعتقاد داره اونچیزی که تو انقدر برای خودت بزرگش می کنی، انقدرا هم برا اونها بزرگ نیست.

ولی کلا شدم: "ول کن بابااااا حوصله داریااااااا". به خودم حق می دم هرجا صلاح دونستم از روی عقل، هرکار دوست داشتم رو انجام بدم. تامااااام.

نتیجه گیری عالی.👌👌👌👌

 

 

هوالرئوف الرحیم

۱۷ مرداد آخرین باری بود که رفته بودیم خونه مامان جون. تااااااا امروز. ۸ مهر.

مامان جون گفتن خداروشکر که دیدمتون.

و دلشون نمی خواست که بیایم.

دلم ریخت.

امشب که رواق گوش می دادم همش به یاد اون جمله بودم...

خدایا برامون حفظشون کن. سالیان سال... 💗

 

 

 

 

 

 

رضوان امشب گفت:

چقدر خوبه یه عالمه مامان جون داریم.

دوباره دعا کردم، خدا برامون حفظشون کنه.

هوالرئوف الرحیم

خب

فردا آخرین روز هفته ی دوممه.به زووووور ۱۰۰ گرم کم کردم. و این خیلی نا امیدم کرده. فقط فهمیدم که چقدر شیرینی می خوردم. و چقدر میوه نمی خوردم. ولی همه ی فرامینش رو مو به مو اجرا کردم. قرص مخمر و دمنوش رو فقط نخوردم. یک گرم اضافه تر از دستورم و خارج از دستورم نخورم. یک ثانیه کمتر از دستورم ورزش نکردم و این خیلی برام ناگواره که فقط ۱۰۰ گرم کم کرده باشم.

قطعاااا دیگه نخواهم گرفت. فقط دلم می خواد بدونم چرا؟

الکی ورزشهای به اون خوبی خودم رو هم انجام ندادم...😔

وقت پیاده روی رواق گوش دادم و دیروز سر ۱۲ گریه کردم. امروز ۱۳ برام خیلی دل انگیز بود و تازه بهم چسبید. 

خدایا بخاطر همسرم. بچه هام. سلامتیم. حضور گرم خانواده م. خدایا بخاطر بودنم ازت سپاسگزارم...

❤❤❤❤