گذرگاه

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالرئوف اارحیم

چند روزه درگیر "یادت باشد" هستم.

اوایل فصلها که عشق و عاشقی بود، با رضا تو قیافه بودم. اما تمام روزهای نامزدیمون برام تداعی شد. هر مثالی که می زد رضا یک نمونه اش رو برام انجام داده بود. یا یک مثالش رو تو زندگی خودمون داشتم و به شدت این عشق و رابطه رو می فهمیدم. فصلهای بعد که ناودون چشمهام بی وقفه جاری بود، رضا کنارم بود و من تو آغوشش آروم می گرفتم. بر خلاف فرزانه و حالهای این موقعش.

امروز تموم شد. ۵ روز مونده به سالگرد شهید سیاهکالی. 

اگر وضعیت اخیر و حس دِینی که به تیمهای درمانی دارم نبود، سعی می کردم اون روز برم قزوین. مثلا می رفتم و کرونایی هم نبود و فرزانه رو بغل می کردم و یک دل سیر گریه می کردم.

 

***

 

دوستم پرسید حست چیه الان؟ یه سری کلمه کنار هم قطار کردم ولی به نظرم، "خسران" حسیه که دارم.

همش تو فکرم. نهارم رو با زار خوردم. ساندویچ خوشمزه درست کردم و دوتایی رفتیم تو حیاط. حرف زدم و زار زدم و لقمه ها رو بخاطر بغض به زور فرو دادم.

از شباهتهامون گفتم. ولی با وجود شباهتها، تفاوتهامون زیاد بود. تفاوتهایی که باعث میشد اون الان شهید سیاهکالی و من رهای زمینیِ زمینیِ زمینی...

 

دلم گرفته...

یک ماه هم تا سالگرد حاج قاسم مونده...

کلی حرف تو مغزمه.

نمی تونم بنویسم.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز میلاد پیامبر صلوات الله علیه بود.

صبحانه شاهانه برا خانواده درست کردم. هر کی علاقه ش. خودم فرنچ تست و قهوه. رضوان و مهندس تست و شکلات صبحانه مرداس بعد نود و بوقی سال. رضا املت اساسییییی. 

بعدش دوچرخه ی رضوان رو نو نوار کردیم و اذان ظهر شده بود نماز خوندم و بچه ها رو لباس عید پوشوندم که با رضا برن خونه مامانش تو دست و پام نباشن که حسااااابی کار داشتم.

رضا بچه ها رو برد. 

منم نون خامه ای پختم و هنوز قیف نزده بودم که رسیدن. یک ساعت زودتر از زمان مقرر. مامانش خونه نبود. 

دیگه با وجود تو دست و پا رفتن بچه ها با گرفتاری قیف زدم و پختم و بعد همینطوری این ظرف رو که میشستم ظرف سری جدید کار، می رفت تو سینک. نهارو ساعت ۲ پختم و سر تک خوری با رضا حرفم شد و نهارو خوردیم و بعد من ظرفها رو بشور و خامه بزن و بذار یخچال و سری بعد ظرف شویی و ناپلئونی سانت بزن ببر و بچین و بشور و بذار تو فرو همینکه نشستم، سوخت...

دقیقا ۵ دقیقه. برو اونها رو راست و ریس کن و خامه بزن و کار بارها رو بکن و تو فکرت چیدمان سورپرایز بچین و .... زنگ و زنگ و زنگ و ... خواب باشه و بیدار نشد. مطمئن بودم خونه ست. بردم چیدم پشت درو صدا ریز تلویزیونم می اومد و پیش خودم گفتم شاید نخواست تلفنمو جواب بده و زنگ در رو زدم و اومدم پایین.

خانم و بچه ها درو باز کردن. واااااااای گفت و دخترک می گفت چه خوبه که رضوان مارو سورپرایز می کنه و ... رضوان از راه رسید و با هم خوش و بش کردن و من رفتم پیش مامان و حسابی منفی بافی کردم و ...

خواب بود. طبیعی بود خواب باشه. نمی فهمیدم چرا حالم بده. اومد پایین کاملا خواب آلود و تشکر کرد. منم خیلی با مهر برخورد نکردم و یکم با رضا خوش و بش کرد و رفت.

یاد پیرزنه "مریم" افتاده بودم تو مهمان مامان. همین مه لقا خانم خودمان.

 

 

 

 

اینگونه بود که اینگونه شد.

راستی ناپلئونیه کاملا تلخ شده بود. عوضش نون خامه ای عالی شد.

هوالرئوف الرحیم

اولا که رضوان به دنیا اومده بود. من همش کابوس صدمه زدن بهش رو میدیدم. یکیش پرت کردنش تو دیوار بود. یه شب با داد و بیداد رضا رو از خواب بیدار کردم که:

"هوووووی برو اون ور بچه رو له کردی!"

بعد مثلا فکر کن ۳ صبح رضا برقو روشن کرده بود هاج و واج به من و تخت نگاه می کرد. منم چشمم انگار هنوز داشت خواب می دید، تخت خالی رو نمیدیدم.

کلی گذشت تا رضا، رضوان رو تو تختش بهم نشون داد و من باورم نمیشد اونی که دیدم خواب بوده. هنوزم له شدنش رو زیر دست راستم حس می کنم.

 

دیروز بچه ها با اجازه و بی اجازه هر نوع شکلاتی که همیشه غیر مجازه براشون رو خوردن.

تو کل روز هم مهندس درگیر شکمش بود بخاطر دوتا دندون نیش پایین و آخر شب کلی درد کشید تا راحت شد بچم. می لرزید. بمیرم.

بعد رضوان هم حسااااابی با بابا جونش بازی کرده بود و خب این می تونه گزینه ی مهمی باشه برای دوباره سپری کردن روزش، تو خواب.

هر دو دیشب تا صبح یک بند داشتن حرف می زدن و حتی رضوان داد بیداد هم می کرد.

من له و خسته از شدت کار امروز، نای بلند شدن نداشتم و تو خیال خودم فکر می کردم که بچه ها بیدارن و دارن بازی می کنن و عیب نداره برای رضوان هم غذا گرم میکنم تا با هم سحری بخوریم. و حتی به این فکر می کردم که بلاخره یک شب رضوان واقعا تا صبح بیدار موند و مجبورم بهش جایزه ی گفته شده ی هر شب در جواب حرفش که می گفت: "خوابم نمیاد" و من می گفتم: "اگر قول بدی تا صبح نخوابی بهت جایزه می دم" رو بدم.

 

الان، سحری خوردم و نمازمو خوندم و خاطرات حرف زدنهام توی خواب و چراییش از ذهنم می گذره. بچه ها خوابن و خونه در سکوته. و من امیدوارم تا می تونن بخوابن تا منم حسابی بخوابم.عوض امروز.

 

به نام خدا

جدا من تا امسال هیچ وقت از پاییز لذت نبرده بودم. شاید دو سال آمل یکم. ولی امسال با چنگ و دندون دارم روزهام رو خوش نگه می دارم. اخبار نمی بینم. از یک سایت فقط کلیات اتفاقات رو مطلع میشم و سعی می کنم خودمو درگیر نکنم زهر بشه روزهام. با خدا حسابی حال می کنم و اگه بیشتر کمکم کنه تا بتونم بدون هیچ استرسی خودمو بسپرم بهش عالی میشه. ورزشم رو می کنم و هم به فکرم و تصمیمات زندگیم صفا می دم، هم به بدن و سلامتیم. و ... در ساعات خلوت، تو طبیعت ساعتی رو سپری می کنیم. و این گزینه ی آخر دیدم رو به کللللللل نسبت به پاییز عوض کرده. اینطور بگم که ۳۴ سال از عمرم به هدر رفت پاییزهاش.

 

 

 

همین.

الهی که خدا اونها رو نیست و نابود کنه اینها رو شفا عنایت کنه. غم داره بابا. امروز ۴۱۵ نفررررررر کشته داشتیم... کی کجا دامن مارو بگیره الله اعلم...

راستی رضا امروز دورکاری بود. دوتا از همکارهاش گرفتن...