گذرگاه

۱۸ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

برای روز پدر دوتا کیک خفن داشتم.

برای رضا کیک سورپرایز قلبی بدون خامه پختم که بسیاااار وقت گیر بود. ولی نتیجه کار متوسط بود. مزه ش ولی فرداش که در اوج گرسنگی خوردیم، خیلی بهتر شده بود.

یه رولتم برای داداش رضا زدم که اونم احتمالا عالی بوده. نظرشونو نگفتن.

یه پیتزای اساسی پختم که کف خودم بریده بود.

پیتزایی که دفعه قبل رضا خرید قارچ و مرغ بود و کلی هم پول پاش داده بود و به زور سس دادیمش پایین. ولی این واقعا معرکه شده بود.

همش پروین پرنان رو دعا می کنم. خدا امواتشو بیامرزه.

دیگه یه هدیه ی مختصرم تقدیم جناب رضا خان مرد زندگیمون کردیم که چشمهاشون قلب قلبی شد.

همین.

 

 

هوالرئوف الرحیم

تولد مامان تو اتاق ریحانه برگزار شد به خیر و خوشی تموم شد.

کیک شبیه گل سرخی درست کردم خیلی خوشش اومد مامان. دیگه ارتباط تصویری هم با بابا داشتیم و زود سرو ته قضیه رو هم آوردیم.

بعددددددد اومدیم سر تلویزیون و هر کی به کارش می رسید که برادر اومد خوش خبری آورد که دخترش تب داره برید تو قرنطینه.

ماها همه استرس و علائممون بروز کرد.

همینطوری مشغول دوا درمون بودیم که دوباره برادر اومد گفت شایدم برا دندون باشه. ما یوهو علائممون فروکش کرد.

خلاصه. قصه داشتیم.

و اماااا. امشبم تولد جاری رو رفتیم خونه شون دم در پارکینگ وایسادیم جشن گرفتیم. فشفشه و کیک قلبی و عکس و موسیقی و تامام.

بنده خدا خیلی خوشحال شد.

ولی متاسفانه هم خیلی احساس تبختر کردم هم اعلام کردم قصه رو. کاش این دوتا حال ازم دور بشه و بیشتر شاکر بشم.

 

😔😔😔😔

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

برای عید بچه ها نفری ۱ متر پارچه عرص ۱.۵ گرفتم شد ۱۴۰( هر کدوم متری ۷۰ تومن)

نخ خریدم ۷ تومن هر کدوم ۳۵۰۰.

نیم متر هم قیطون که شد ۲ تومن هر نیم متر هزار تومن.

در مجموع برا هر کدومشون ۷۴۵۰۰ خرج کردم و در نهایت لباسی که تو مزونها و فروشگاهها ندیدم رو دوختم که اگر پیدا بشه ۳۰۰ تومن حداقل قیمتشه.

مدلش رو رضوان انتخاب کرد و تاکید کرد" اگر بتونی"

و حالا هردو خوشحالترین عالمیم.

اون بخاطر رسیدن به لباس دوست داشتنیش.

منم به چندین دلیل. راضی کرد دخترک سخت پسند. خوابوندن کلش. احساس موفقیت و خودباوری و خیلی چیزهای دیگه.

عصر که با رضوان رفته بودیم خرید قیطون، از قنادی هم رد شدیم و گفتم بیا بریم کیک ببینیم. 

رفتیم و این خودباوریه خیلی بیشتر شد. کیک قطر ۱۴ ارتفاع حداکثر ۱۰ سانتش رو زده بود ۱۲۰ تومن.

اومدم خونه و به رضا گفتم.

فکر می کنید رضا چیکار کرد؟

بغلم کرد و چلوند و گفت تو بزرگترین ثروت زندگی منی که از هیچ، همه چیز میسازی و همه رو انگشت به دهن گذاشتی و بچه هارو مثل ملکه می گردونی و زندگیم رو با سلیقه و هنرت صفا دادی و به فکرم هستی تا تو این اوضاع اقتصادی بهم فشار نیاد ولی همه چیز به بهترین شکل ممکن به نظر برسه؟

هه. خیر.

فرمودن: "خیلی افتضاح شده. قیمتها دیگه کمر شکنه".

یه قطره اشکی هم ریختم و با داد و بیداد گفت چرا ناراحت میشی و من قدر شمارو میدونم و ... گفتم من بیجا بکنم ناراحت بشم و به جانمازم پناه بردم و نمازمو خوندم. 

هوممممم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

از مهندس بگم که در نبردیم همچنان. پریروز کلا پوشکش کردم بسکه اذیتم کرد. سر درد گرفته بودم اصلا.

امروز یه عالمه سعی کردم دل به دلش بدم، بیشتر راه اومد. جایزه هاشو که گرفت آخر شب دوباره خراب کرد.

تاکید می کنم سر رضوان بیچاره ی دو عالم بودم. خیلی بدبختی کشیدم. ولی اینم راحت نیست. مخصوصا دقیقا وقتی فکر میکنی همه چیز درست شده و یهو پیروزمندانه میاد و اعلام میکنه خیررررررر، هیچی درست نشده.

خدایا صبرمو زیاد کن.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

جاریم خواهر نداره. کس خاصی که دلش رو ببره رو نداره.

همزمان با تولد مامانم تولدش هست.

تو فکرم کیک بپزم براش. 

کیک اونو به جمع بندی رسیدم. ولی برای مامانم نه هنوز.

پارچه ی عید برای بچه ها هم خریدم. یاسی و زرد. مدلشو با دوستم به نتیجه رسیدیم. اندازه هاشونو مجدد باید چک کنم و در بیارمش. توکل بر خدا.

 

 

 


پی نوشت:

رضوان بین دوتا مدل، مدل مورد نظرشو انتخاب کرد و تاکید کرد، "اگررررر بتونی".

فسقلی برا من قپی میاد.

خدایا بتونم. کَل انداختم باهاش.🤪🙃

هوالرئوف الرحیم

😭

چند دقیقه ست که"روزهای بی آینه" رو خوندم و تموم کردم.

خیلی حالم بده.

به همه ی متعلقینم فکر می کنم.

به همه ی بندها و کلمات دردناک، سوزناک، زجر آور، مهیب کتاب فکر می کنم. 

۱۸ ساللللل و بعد اینگونه پایانی...

خدایا...

چی بگم؟ چطور آدمهات رو مورد آزمایش قرار میدی؟

خیلی متنبه شدم.

خدا پناه می برم به تو. خدایا ببخش. ناشکریت رو کردم. ببخش...

 

 

 

بهترین جاهای بهشت نصیبت بانو

بهترین جاهای بهشت نصیبت مرد بزرگ...

و من... حیران...

😭😭😭😭😭😭

هوالرئوف الرحیم

رضا با یه عالمه مهربونی بیدارم کرد.

صبحانه معمولی درست کرد و خوردیم.

مهندس رو پوشک کردم و حاضر شدیم.

تمام وسایل گردش(چای و خوراکی) رو خود رضا جمع کرد و گذاشت تو ماشین و رفتیم برف بازی.

اونجا هم مثل یه مرد خوب، باهامون کلی برف بازی کرد و تو ساخت آدم برفی کلی کمک کرد و حسابی گوله برفی انداخت و خوش گذشت.

دم خونه هم پیتزا خرید و کلا من تا شب عاشقانه سپری کردم.

دوست دارم اینطوری تو ذهنم حک بشه. و پیامی که برام اومد رو فراموش کنم.

الحمدلله.

خدایا ناشکر نیستم. واقعا ممنون الطافتم. بیش باد.

 

هوالرئوف الرحیم

مرگ

سرنوشت بدون تغییر و بسیار نزدیک.

دستم خالیه خدا.

پرش کن لطفا.

 

 

 

"جهان با من برقص" رو دیدم. خیلی تفاوتی تو حالم به نسبت رواق گوش دادن نداشت. ولی یاد اون روزها افتادم که چقدر پرتلاش تر بودم برا خوشگل زندگی کردن.

الان درگیر از پوشک گرفتن مهندسم. گرفتااار که نمیشه گفت. چون گرفتار وضعی بود که سر رضوان داشتم. لگن سبد شلنگ بشور بساب... ولی الان هر روز یه مانور دارم.

دیشب من و رضا حین فیلم دیدن تخمه میخوردیم اینم میومد از دست ما کش می رفت. دیشب میل به غذا نداشت. امروز بداخلاق بود. تا اینکه کاشف به عمل اومد یبوسته. چقدر مصیبت کشیدیم تا بلاخره یکم از مشکلش حل بشه. 

همههههههه ش تخمه با پوست بود گنده گنده. بمیرم بچم زجر کشید تا آروم شد. دیگه ۸ و ۹ شب بهتر شد. قصه هنوز سرجاشه. اصل ماجرا حل شد ولی الهی شکر.

هنوز نمیگه و خطا داره اگر سر ساعت نبریمش. ولی آروم نمیگگیریم.

اها.

رضا اومده میگه لوبیا درست کن فردا بریم بگردیم. اونم کِی؟ وقتی من از زور خستگی ولو شده بودم. گفتم چرا همش باید یه کاری کنم که بشه رفت بیرون. بعدم با این وضع این بچه نمیشه بیام. کجا اونم برف بازی.

شاید فردا خستگیم در رفت از خر شیطون پایین اومدم. فقط بخاطر بچه ها. پوشکش کنم مثلا. استثنائاً.

 

 

 

 

خستم

به مرگ فکر می کنم

و بعد از خودم

هوالرئوف الرحیم

یک شب بی نهایت پر تنش بود این شب که خونه مامان بمناسبت رو مادر جمع شدیم.

من حالم بد بود. چند روزه قرص تیروئیدم رو نخوردم. به پریشون حالی این وقتم، مال خودم نبودن و رو ابرا راه رفتنم اضافه کن.

بعد مهندسم برخلاف دیروز و امروز تو خونه که عین دسته گل بود و اصلا خرابکاری نکرد، سه بار خونه مامان گند زد و اصلا دیگه با مغز میخواستم برم تو دیوار.

بعد این بالاییهای مفتخر هم بسیار شادکام از تزریقاتشون، در مورد تحقیقات علمی شون داد سخن داده بودن و ...

بعدم رضا و بالاییها در مورد تلویزیون صحبت کردن و اونها تلویزیون مارو خواستن. دکی. اونم رو بقیه ی گندها.

یعنی عصبی بودن مال یک لحظه ست. دیگه به حال انفجار افتاده بودم.🤯🤯🤯🤯

خیلی خانمی کردم.

تااااااا قبل از خواب، مهندس چند بار دیگه هم گند زد. آخر پوشکش کردم و خلاصه شب منوّری بود برام. نفرت انگیز. ازون شبهایی که مَوّاجه تو سرم و هم همه ست و دلم میخواد به طورکامل فراموشش کنم.

 

 

پس چرا نوشتی؟

 

 

هوالرئوف الرحیم

در جهت همون نیتم، دیروز یه رولت شیک برای دوست مامانم پختم بردم خونه شون کیف کردم خودم.

انشاالله خوشمزه هم بوده باشه و کیف کرده باشن.

دیروز داشتم فکر می کردم که بعضی هاشون دارن ازم سوء استفاده می کنن.

منم گفتم عیب نداره.

بگذار بکنن.

من با کس دیگه طرفم.