گذرگاه

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

خوووووووب من اومدمممم با یه عاااااالمه حس و حال بد.

😁😁😁😁

از صبح تتمه ی کارهای عید رو انجام دادم. برشتوک و دستشویی حمام و در و عصر هم شیرینی نخودچی. این وسط کلاس انلاین رضوانم بود. خیلی حال خوبی داشتم و حسابی داشتم کیف می کردم. از تک تک کارهام. حتی دونه دونه قالب زدن شیرینی نخودچی ها و دونه دونه پسته گذاشتن هام، که برای خیلی ها حوصله سر بر هست.

کارهام که تموم شد شب تیپ زدیم رفتیم خونه مامان رضا، توی راه داشتم می گفتم که چقدر ناراحتم بخاطر سفر نرفتن و چقدر حرصم میگیره باید مسافرت نرم و از خانواده ی شوهر پذیرایی کنم. رضا گفت من کارمند کوچولوئم و همینه. گفتم تمام مجردیم با حقوق معلمی ایران رو گشتیم.

رسیدیم و رفتیم تو و عادی می گذشت تا اینکه مامانش گفت فردا شب عازم سفره با یکی از داداشای رضا که معلمه. گفتیم برادر بزرگه چی؟ گفتن میخوایم بریم اوضاع رو ببینیم اگه خوب بود بگیم بیاد.

رضا گفت مام میایم مامانش پیچوند. منم اصرار کردم که نه. مامان گفتن میخوان برن ببینن چطوره و بعد بگن.

ازون طرف هم تعریف کردن که خونه اون یکی پسرشون رفتن که تازه کروناش خوب شده. و اونها هم برنامه مشهد دارن.( ما چند بار بهشون گفته بودیم بیان با هم بریم بیرون، نیومدن)

تو ماشین هم رضوان گفت که مامان جون بابا جون برنامه سفر دارن. دیشب من خونه شون بودم مامانم با ریحانه اومدن در این رابطه حرف بزنن ریحانه داد و بیداد که الان وقت این حرفها نیست. 

احساس علاقه ی شدیدی که نسبت بهم وجود داره، داره دیوانه م می کنه.

من دوست نداشتنی ام.

من دوست نداشتنی ام.

من ...

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امشب داداش رضا اومد و لوسترهارو دید. از ترس سکته کرد.

جفت لوسترهارو در آورد و گفت تمام این سالها که اون بالا بوده خدا رحمتون کرده.

بی لوستر شدیم.

تو خونه ی به این کم نوری.

بعدم کل خونه رو تکوندم و تمام.

حالا لباس تولد بچه هارو بدوزم و چرخ رو هم جمع کنم و بریم گشت و گذار.

می ترسم.

همه دارن اومیکرون میگیرن.

حتی کسایی که رعایت می کردن.

😔

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سه سال پیش به تاریخ قمری این موقع ها دیگه اومدیم خونه.

از صبح در حال سونوگرافی و نوار قلب و چکاپ دکتر بودیم که بلاخره چی میشه!؟!؟؟؟

دکتر آخرین سونو رو که دید که به اجبار دادم اون آقا برام گرفت، دلش راضی نشد و گفت صبح بیا برو پیش فلانی و سونوی اون دیگه رای آخره. اگر اوضاع همونی که من میبینم باشه ختم بارداری رو اعلام می کنیم که " بچه تلف نشه".

تا صبح تمام مدت این جمله تو گوشم چرخ زد. اصلا فکر نمی کردم که کم بودن مایع بتونه باعث تلف شدن بچم بشه. ولو شدم و آب خوردم و قند خوردم و هی حرکتهاشو چک کردم. نگران بودم. سوره ها و دعاهاشو براش گذاشتم و تکون نخورد. تا صبح تو برزخ بودم. دل تو دلم نبود. 

روز تولد عموجان اول ۱۳۳ مرتبه یا کاشف خوندم و تو ماشین سر ساعت ۸ و صلوات خاصه امام رضا، بچم بیدار شد.

به هر حال با هر شکلی که بود، که سخت هم بود، ماجرای بارداری مهندس در میلاد عمو جان یک ماه زودتر از وقت مقرر، به خیر گذشت و شاکرم. شاکرم. شاکرم.

فردا میخوام رولت بپزم. اگه پول بریزن بی شرف ها...

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

همین خدای مهربونی که اول هر پست اسمش رو میارم، چنان بلایی رو امشب از سر خودم و شوهرمو بچه هام رد کرد که زبانم برای شکر قاصره.

رضا داشت لوستر به اون سنگینی رو تمیز می کرد و آخرای کار بود. قبل گذاشتن لاله ای ها لوستر از جا کنده شد.

اینکه رضا چطوری لوسترو بین زمین آسمون گرفت که نه خودش نه هیچی و هیچ کس دیگه آسیب ندید جز لطف و مهربونی خدا چی میتونه باشه؟

تقریبا میشه گفت بیشتر خونه تکونی امسال با رضا بود. دیوارها. لوستر. آشپزخونه. شیشه ها. من فقط مرتب کردن و جای گذاری باهام بوده اما تمیز کردن کار اون بوده.

حالا برادرش بیاد لوسترو نصب کنه ببینیم کار خونه تکونیمون تموم میشه بریم گشت و گذار یا نه.

فعلا همین.

عیدهامون مبارک. 

پس فردا تولد قمری مهندسه.

کی یادش میره چقدر خدا بهم رحم کرد و چقدر عموجان و مادرجان، بهم لطف داشتن تا این بچه تو دامنم نشست صحیح و سالم.

 

هوالرئوف الرحیم

خببببببب

عرضم به خدمتتون که الان رضا در عمیق ترین بخش قلبمه.

تمام کابینتهارو برام رنگ کرد. یه کابینتم اضافه کرد برای وسایل قنادیم. و به شدتتتت تو خونه تکونی همراهی کرده و هنوز همراهه و تمام تمام نشده. حسابی اوضاع روحی خوبه.

ماشاالله لا حول و لا قوه الا بلله العلی العظیم.

امشبم که شب عیده رولت با قلب درون پختم مزه ی سرو تهش که خوب بود. با قهوه بشینیم جوکر ببینیم بخوریم کیف کنیم.

گفتم مامان و ریحانه هم بیان.

حیف که بابا نرسید. برا بابا میخواستم بپزم اصلا.

خلاصه که اینطور.

مشغولم حسابی.