گذرگاه

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

بعد از ظهر بدجور دلم گردش می خواست. 

رضوان راضی نمیشد بیاد. میگفت خسته م. شهر موشکی هم داشت.

اون که تموم شد بازم راضی نبود. با غرو ادا لباس پوشید. گفتم بریم بیرون سرویسم میکنه. زدم زیر میز و لباسها رو مرتب کردم و گفتم لازم نکرده.

ولی دلم راضی نشد. دلم گردش می خواست.

پاشدم لباس پوشیدم و کلید ماشین رو برداشتم و رفتم برا خودم گردش.

واقعیتش بهم نچسبید. زود هم برگشتم.

رضوان منتظر دوستش بود. گفته بودن بره حمام بعد. خیلی صبوری کرد و دوستش نیومد. دوباره رفت و تازه فهمید دارن میپیچوننش.

اومد پیشم با دماغ آویزون.

گفتم دقیقا احساس الان تو مثل احساس بعد از ظهر منه. اگر اومده بودی بیرون هم به من خوش میگذشت هم به تو. گفت چطوری جبرانش کنم؟ گفتم بعضی چیزها جبران نمیشه.

شام خوردیم و قرار شده فردا بچه خوبی باشه تا بریم گردش و امروز جبران بشه.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیشب لباسهای خودم و رضوان رو اتو کردم مرتب کردم و گفتم فردا سه بار صدات میکنم اگر بیدار شدی که میریم اگر بیدار نشدی تنهایی میرم.

تا رفتم بالا سرش، تا گفتم رضوان، چشمهاش رو به آنی باز کرد و لبخند زد و گفت من بیدارم مامان. انگار که خواب نبوده باشه. ولی خواب خواب بود.

بهش آب دعا و کاکائو دادم و لباس پوشیدیم و رفتیم. تکبیر گفتیم تا رسیدیم.

دختر صبورم زیر آفتاب ایستاد و با اینکه گفتم اگر خسته شد میشه بشینه، تمام نماز عید رو باهام سرپا همراهی کرد.

امسال واقعا از خدا دعاهای قنوت رو خواستم. انگار تا به حال نمی دونستم دقیقا چی می خوام ولی این بار می دونستم و عمیقا از خدا خواستم. باشد که نظر عنایتی بهم کنن.

حین خطبه ها فکر می کردم با کیف سنگین چطور ببرم براش جایزه بخرم. یکی از جلومون رد شد رضوان گفت مامان جون. نگاه کردم دیدیمش. خدا رسوندش. بعد از نماز کیف رو دادیم بابا اینها و با ماشین جلو شهروند پیاده مون کردن و رفتیم هر چی دوست داشت رو براش خریدم. با رضا صبح صحبتشو کرده بودیم.

خیلی دلم میخواد طعم شیرین براش درست کنم. از روزه داری. از دین داری. 

امیدوارم بشه و بتونیم.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تولدم با شب احیا برابر شده بود. فرصت خوبی شد برام. خدا بهم لطف کرد.

چندین نفری که بیشتر از همه تو زندگی آزارم داده بودن رو بخشیدم. و ازشون حلالیت طلبیدم چون من هم در جوابشون، اونها رو آزار داده بودم.

قصه جایی جالب شد که نبخشیدنم. یعنی راحت نبخشیدن. و یک حلالیت سرسری طلبیدن.

به خدا گفتم خدا میبینی آدمهاتو؟

تو رو به عزیزانت قسم کاری کن که من عوض بشم و اگر آزار دیدم و دلشکسته هم شدم ببخشم و دوباره با آزار نرنجونمشون.

گفتم خدا آدمها مثل تو نیستن که یه شیفت دلیت بزنی و کل هیستوری رو پاک کنی. یادشون میمونه تا بارها و بارها این طلب بخشش رو تو سرم بزنن. بارها و بارها منتظرن خطای جدید ببینن. خدا من رو عوض کن و شفا بده. 

خدا من به حساب و کتابت ایمان دارم و بسیار لرزانم. خدا من از خودم می ترسم. از تکبرم. از غرورم. از منیتم. از نیاتم. از زبانم. از عملم.

خدا من رو شفا بده. ببخش و بخواه تا ببخشندم. من بخشیدم ولی یادم مونده. لطفا کاری کن دیگه یادم هم نمونه.

خدا کمکم کن. تمام اینچه امشب نوشتم رو قبلتر به شکلهای مختلف دیگه هم گفته بودم. نشده بود. خدا ریشه ای عملم کن. بکن این غده های زهر آلود رو. بنداز برن. چه نیازی دارم بهشون... خدا کمکم کن...خدای سالهای جوانیم. خدای سالهای تنهاییم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امسال تولدم با روز ضربت خوردن امام علی علیه السلام برابر شده.

اولش قرار بود مامان امشب برام تولد بگیره.

من تو تنهایی خودم که فکر می کردم، حس خوبی نداشتم. از سندرم  غصه روز تولد الحمدلله خبری نیست و این دلنخواستنه بخاطر حضور عروس بود چون مامان روز تولدش حتی تا دم درشون نرفت تبریک بگه.

خلاصه نخواستم و هیچی هم نگفتم.

تو مجمع داخلیشون به این نتیجه رسیدن تولد نگیرن و من خیلی خوشحال شدم. دلیلشم نمی دونم.

تا توقع و دلخوری میخواد برام ایجاد بشه به خودم نهیب میزنم که چته؟ مگه ملت نوکرتن؟ تو هم هرکاری کردی همون موقعش هم انتظار جبران نداشتی.

جمعه میخوام برای خودم کیک شکلاتی با گاناش شکلات درست کنم. اگر توت فرنگی هم باشه که بهتر. ولی تو قالب ۱۵ سانتیه که تازه خریدم.

رضا هم گفته هرچییییی بخوای برات میخرم. ماگ روسری عطر، هرچی. و من دلم هیچیییییی نمیخواد. دلم چیزهایی میخواد که وسعش نمیرسه و بنابر این ترجیح به اینه که نخوام.

اوکیِ اوکی هم هستم با نخواستن.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیروز هفتمین سالگرد ازدواجمون بود.

همون اول کار برام گل خرید و هدیه هم طلا داد.

منم چیز کیک باقلوا پختم که شب بعد افطار بردیم مزار شهدا خوردیم.

یکمم بچه ها تو بیابون خاک بازی کردن حال و هواشون عوض شد.

روز سراسر خوبی بود. الهی شکر.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خببببب

تولد بچه ها رو به بهترین وجه برگزار کردم. 

برای رضوان افطاری دادم اونم که کاملا شبیه عروسها شده بود.

کارهاش رو که انجام میدادم به خودم میگفتم شاید هرگز فرصت نشه تو لباس عروسی ببینمش، پس تو ۵ سالگی براش همه کار کردم. دسته گل مچی. لباس مفصل. پیچش موی خاص. عکسهای عجیب. لاک و ... فقط آرایش جزو خط قرمزهامه که انجام ندادم.

فردای تولد رضوان خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم یه خروار سیبیل و زیر ابرو داشتم. یادم رفته بود به خودم برسم بسکه کار داشتم.

تولد مهندس هم که یه تولد کوچیک با خنزر پنزر زیاد بود. 

فردای تولدش تو حیاط خورد زمین و جای بخیه ش دوباره باز شد و کبود شد و قصه ها...

 

 

و اماااا ماه رمضان امسال.

خب دکتر گفته بود نباید روزه بگیره و ما در فکر بی محلی بودیم و اومدیم خونه به تحقیقات و متوجه شدیم معده ش نباید زیاد خالی باشه چون ممکنه اسید معده ش با التهاب الانش، زخم معده رو منجر بشه.

دیگه سه وعده ۷_۸ تا قرص میخوره و به بچه ها میرسه که به من فشار نیاد.

مثلا دم افطار بچه هارو سیر میکنه که دست از سر من بردارن، ولی زهی خیال باطل، نون پنیر و خرمایی که مامان بده یه چیز دیگه ست.

 

حالا قصه ی سحری خوردنم خنده داره.

ساعت کوک میکنم و با اولین زنگش از ترس اینکه بچه ها بیدار بشن، پریدم. با گوشی و هندزفری میرم تو آشپزخونه یواش درو میبندم و چراغ یخساز یخچالو روشن میکنم و غذامو که از دیشب ظرف اندازه ی خودم کردم، رو با چایی گرم میکنم و میشینم پای تلویبیون با هندزفری.

حامدکاشانی و حرفهای زیایی درباره ی امیرالمومنین علیه السلام، می شنوم و حینش سحریمم میخورم.

بعدش با گوشی میرم دستشویی و همینطور که تلویزیون گوش میدم مسواکمم میزنم و وضو و میام سراغ نماز. همه کورمال کورمال و در نهاست سکوت.

روز اول از تنهایی روزه گرفتن خیلی عصبی و ناراحت بودم، بعد یاد اونهمه نگرانی و اضطرابمون افتادم و خداروشکر کردم. اگر امسال فشار عصبیش رو صفر کنه و رژیم غذایی و داروهاشو درست مصرف کنه انشاالله سال دیگه اگر عمری بود، با هم میگیریم. بعلاوه ی رضوان مثلا.

 

خدایا ماروشاکر نعمتهات قرار بده. گناهانمون رو بریز. عاقبتمون رو ختم بخیر کن. سلامتی و عافیت رو بینمون جاری کن.