گذرگاه

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

توی روابط اجتماعیم دچار مشکل شدم.

نمی تونم با کسی ارتباط برقرار کنم.

دلم میخواد فرسخ ها از مادرم دور بشم.

دلم میخواد از تمام عالم فاصله بگیرم.

دلم میخواد هر چی دارم برای مردم پاچ بدم. وقتی بر حسب نیاز چیزی ازشون درخواست کردم دست رد به سینه م نزنن. یا من من کنان نگن باشه.

از خودم متنفرم. حس نیاز به دیگران... متنفرم میکنه از خودم.

دلم میخواد جایی باشم بدون انسانهای دیگه. و انقدر خدا بهم توان و نیرو بده که از هیچ کس هیچ چیز نخوام و همه چیز رو خودم حل و فصل کنم.

کاش خدا بهمون خونه می داد.

یه خونه که خیلی هم دور نباشه. اما مستقل باشه.

دلم میخواد رهابشم...

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

یک روز دیگه وقت گذاشتم و رفتم یه دکتر دیگه تا نظرشو بدونم.

هی پیام تصویری واتساپی و بچه های ولو و ...

بلاخره نفر آخر نوبت من شد.

چرتتتتتتتتتتت مطلق تحویلم داد.

بین اونهمه گزینه ی ترسناک توی آزمایشم، برای موهام دارو داد مردک.

با کلی فحش. اومدیم بیرون. ۸۵ تومن ویزیت به کنار اینهمه ساعتتتتتت حرص بچه ها...

رفتیم کروسان شکلاتی با شیرکاکائو و توپوق، زدیم به بدن و وجداناً بدجور چسبید. ازین خلافهای یواشکی من و رضا.

اومدم خونه و تصمیم گرفتم داروهامو تموم کنم و بعد برم آزمایشگاه چهر که قبولش دارم و همه ی آزمایشمو تجدید کنم.

با مصرف این داروها حالم خیلی بهتره. هلیکوباکترم گفتن اگر نفخ و ترش کردن نداری امکانش هست خطای دستگاه باشه. بی ریلکس هانی. مام گفتیم چشم.

خلاصه که کلا الحمدلله رب العامین.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

انقدر من و رضا بیحال و حوصله بودیم که نگو. خودمونو مجبور کردیم بریم گردش. فلاسک و لیوان. نون. پنیر. حلوا ارده. یا علی از تو مدد.

بعد دیروز لباسهای بچه ها خیلی کثیف شده بود تازه هم لباس شسته بودم موندن برای بعدها تا شسته بشن. حالا لباس نداشتن.

هر لباسی که تن رضوان می کردم کوتاه و تنگ بود. کفش ها هم.

بلاخره یه چیزی پیدا کردیم و پوشید. حالا بعد که برگشتیم رفتم سر کمد کفشها. ۶ تا کفش رو شستم و ترو تمیز کردم بره برسه دست نیازمندان. ۶ تا کفشی که مهندس هنوز چیزی نپوشیده بودش. برم چندتا لباس براش بخرم بعد لباسهارو از دور خارج کنم.

وضعی شده. البته که الحمدلله.

 


پی نوشت:

رفتیم گردش. شام خوردیم. بعد من و بچه ها رفتیم پیاده روی. رضا خوابید. یه عالمه بازی کردیم و برگشتیم. خیلی طول کشید. وقتی رسیدیم به رضا، می خندید. میگم چی شده؟ میگه روباهه کفشمو برد.

دیگه قصه داشتیم.

بلاخره با سنگ پرونی به سمت روباهه، مجبورش کرد بره سمت خونه ش و جلو در خونه ش کفششو لت و پاره پیدا کرد. دمپایی صورتیه ی منو کرده بود پاش. هیچی. خاطره ای شد امشب.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

دیروز تولد مامان رضا بود.

من از چند وقت قبل در حال تدارک بودم. برای خودمون. ولی کیک رو ۳ کیلو درست کردم که هم به خودمون درست برسه هم به بقیه. 

ظهر روز تولد در تماسها و هماهنگی ها، چنان همه چیز تمیز کنار هم قرار گرفت که در نهایت یک تولد عالی و مفصل برگزار شد.

به بچه ها خیلی خوش گذشت.

به من و رضا هم خوش گذشت. بنده خدا رضا خیلی کار کرد. ولی در نهایت هر دو راضی بودیم.

بعد تولد و امروز حرف و حدیثها تو ذهنم جنگ درست کرده بودن. ولی در کل خوب بود.

و یه عاااالمه صدقه گذاشتیم که فقط تو این تو دهن هم بودن با دوز اول واکسن، گرفتار نشیم که واکسنه دوز دوم عقب بیفته و به طبع اون کارهای دیگه. بماند که درگیریه هم ممکنه سخت باشه.

خلاصه.

الحمدلله رب العالمین.