گذرگاه

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

بعد از دکتر رفتیم نعمت بستنی و فالوده خوردیم.

وقتی وارد محوطه ش شدیم ازین نوازنده های دوره گرد "نازی نازی امشب دلم مست توئه" می نواخت.

وقتی مجرد بودم هر وقت به یاد اون بودم یه جا این آهنگ پخش می شد. امشب خیلیییییی طول کشید، ده دور نواخت تا یادم افتاد این آهنگ چه خاطره هایی برام داره. تقریبا فالوده م تموم شده بود و شش جفت چشم براق و تن یخ زده از تو ماشین داشتن نگاهم می کردن.🥰

لبخند زدم. دلم براش تنگ نشد. و فقط براش آرزو کردم که از پس مشکلاتش بر بیاد. مشکلات بزرگی که چند وقتیه داره باهاشون دست و پنجه نرم می کنه.

حتی به این فکر کردم که شاید تو این لحظه داره به خودش لعنت می فرسته. ولی برای من دیگه مهم نبود و باز لبخند زدم. آب اضافه ی فالوده رو پای درخت ریختم. کاسه رو داخل سطل زباله انداختم و آروم به سمت ماشین راه افتادم. بعد از حرکت ماشین، رضا رو بوسیدم و گفتم نریم خونه یکم دور دور کنیم.

 

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز روز بالا و پایینها بود.

صبح برا سحری رضا دوباره با مشکل سال قبلش مواجه شد و ترسیده بود حسابی.

وقتی رفت سر کار من تو سرچهام دیدم اگر دارو بخوره میتونه روزه بگیره ولی اگر نه باید روزه نگیره. بهش گفتم و امروز دکترش بود و سر ظهر رفت و دکتر هم متعجب بود چرا دوباره مشکلش اود کرده و وقتی فهمید روزه ست، بست به روزه. دارو هم هیچی نداد.

دیگه من از صبح که خبرشو بهم داد، خیلی رفتم تو خودم.

از طرفی غصه خوردم که سلامتیش کامل بدست نیومده و شکننده ست. از طرف دیگه کلی روزه قضا براش درست میشه. از طرف دیگه تر دوباره من تنها شدم تو سحری و خب واقعا حالم دگرگون بود.

دیگه گذشت و عصر بچه ها رو که تو خونه حسابی کلافه بودن برد حیاط گردوند و بعد افطار خوردیم و گفتم امشب عید فطر باباست و رضا اول لبخند زد بعد رفت تو خودش.

با کلافگی افطار خوردیم و بعد بچه ها رو بردیم دکتر.

دکتر که تشخیص اومیکرون نداد و گفت سرماخوردگیه. هی من اصرار کردم کروناست و اون گفت نه. مهندسم چک کرد و گفت این یکی مشکلی نداره و خوشحال و خندان رفتیم گشت و گذار.

 

 

اتفاقات خوب

اتفاقات بد

به هر حال شکرت خدا

هوالرئوف الرحیم

از دیروز و به ادعای رضا پریروز رضوان سرما خورده.

با آبریزش بینی شروع شد. بعد هم عطسه و تک و توک سرفه.

واقعیت من خیلی خوشحال شدم.

چون حالا دیگه یک بهانه ی بزرگتر دارم برای دعوت نکردن کسی و دو به شک بودنم خود به خود حل شد.

بعد هم تصمیم گرفتم تولد هر کدومشونو جدا برگزار کنم و کادو هاشون رو هم تهیه کردم و خلاصه خیلی تو فکرم و خوشحال. انشاالله که بتونم هردوتاشون رو خوشحال کنم.

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بعد از تولد دختر برادرم، خیلی دلم می خواست که تولد بچه ها دعوتشون نکنم.

دیروز که اونها مهمون داشتن و دوازده بدر داشتیم و اون رفتارهارو از داداشم دیدم دو برابر دلم خواست که نباشن.

امشب بعد افطار پیشواز ماه رمضان که مامانم اینها اومدن عید دیدنی، بخاطر طرز فکر مامانم، کاملا رایم به این شد که تولد بچه ها رو بدون مهمان برگزار کنم.

من از ۴ ماه پیش اعلام کرده بودم که روز تولد امام حسن میخوام تولد بگیرم. باز مامانم افتاد به جاریش و واسه خود شیرینی حاضره بره افطاری اون که از سر تا ته مراسمش توهینه.

به من میگه " فامیل بابا رو چیکار کنم؟"

وقتی اولویتت من و بچه م نیستن، نیا.

از اول قرن جدید شروع می کنم. دیگه هیچ مناسبتیم رو با حضور مهمان جشن نمی گیرم.

خسته شدم.

از همه خسته م.

تولد دخترش مدرسه براش مهمتره. تولد نوه ش فامیل شوهرش.

یه بار از رو حماقت باهاش درد دل کردم. گفتم تا به امروز سالگرد عقد یا ازدواجم رو تبریک گفتی؟ کادو نمی خوام ازت. فقط تبریک گفتی که برای عروست این کادوهای سنگین رو میگیری؟

پریروز بهم جواب داده که شماها فکر می کنین من از حق هر کدومتون میگیرم به اون یکی میدم؟ چند بار تاکید کردم مامان من هم؟ گفت اره.

سر شام هم که باهاش مشورت می کردم چی بپزم، گفتم نه بابا ته چین گرون میشه. زعفرونم حیفه. گفت واسه خودتون داری می پزی! خیلی بهم برخورد. طبق معمول دست گذاشت رو حساسیتم.

خلاصه قطعا الان به این نظر رسیدم و سرش می مونم.

دیگه نمی خوام از کسی هیچ انتظاری داشته باشم.

رضوان رو هم راضی کردم. اون فقط باید شاد باشه. براش هرکار بتونم می کنم. باید برم سراغ ایده.

اینجوری دیگه دوتا تولد ۴ نفری خوشگل میگیرم انشاالله.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

عیدمون داشت مزخرف سپری می شد.

در حال ساپورت این و اون.

بدون لذت بردن از هوا و آرامش و خلوتی روزهای اول سال تهران.

همه هم که مسافرت بودن. منم بین حال ناراحتی و عصبانیت و حسودی اوقات سپری می کردم.

اتفاقات خوبی هم افتاد.

ارتباط برقرار کردن با یه دوستی که بینمون کدورت بود.

و دیدن و در آغوش کشیدن عزیزی که اندازه ی یه قرن بود ندیده بودیمش.

تا اینکه یوهو تصمیم گرفتیم رفتیم مسافرت.

تو خونه ی نیم ساز بابا.

خاک و خل و سرد و بی امکانات.

ولی چون تنها راهمون بود، بهمون خوش گذشت.

یه دریای خوب رفتیم.

یه جنگل عالی.

یه روزم به کارهای خونه رسیدیم و رضوان کلاس مجازیشو برگزار کرد.

خوشحال و سرحال برگشتیم تهران.

بدو بدو بشور و بساب کردیم و بعدم گردش تو تهران شروع شد تازه.

خدا کنه همه شاد باشن. همه لبهاشون خندون باشه.

 

 

 

 

داشته هامون رو قدر بدونیم

بخوایم شاد باشیم میشه.