گذرگاه

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

چرخه ی کرونا گیری که تموم نشده.

یکی که اعتقادی به رعایت اصول نداره و براشم پهم نیست سرمابخورن، کرونا بگیرن، به کس دیگه بدن و ... پاشده اومده پیش جمع.

مامان گرفت. حال خراب. رضا رفت رسیدگی. رضا گرفت. داد به مهندس و من و رضوان.

ازون طرف بقیه هم رفتن خونه مامان و گرفتن و وضی.

کی قطع کننده ی زنجیره ست؟

انگار فقط ما.

رضا که ۳ روزه مرخصیه فردا هم اگه تعطیل نباشه نمیره باز. حالش خیلی بده.

بالا و این ور و اون ورم نرفتیم. تره بارم با دوتا ماسک رفتم من.

 

 

 

 

 

یه نادان یه سنگ داخل چاه می اندازه که هزارتا عاقل تو کار در اوردنش، می مونن.

هوالرئوف الرحیم

اکثر شبها، چنان حال بدی بهم هجوم میاره، که انگار دنیا تموم شده و من هیچ راه فراری ندارم و در بدبخت ترین حالت ممکن به سر می برم.

اگر خوابم ببره و صبح بشه و بیدار بشم، میبینم که وا این بود ته دنیا؟

و انگار نه انگار که اونهمه غم، شب روی دلم بوده.

امشب هم میگذره. امشب هم صبح میشه، اگر صبح شد و بیدار شدم، خواهم فهمید که همه چیز عالیه و شاکر باید بود.

تامام.

شب بخیر رها.

رها شو ازین فکر تنهایی.

 

🙃

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

در گیرودار ثبت نام کلاس اول رضوانم.

سه تا دبستان نزدیک داریم که یکیش غیر انتفاعیه.

امروز رفتیم و هر سه رو از نزدیک دیدیم.

یکیش رو کاندیدا قرار دادیم و منتظریم برای روز ثبت نام که گفتن بعد امتحان بچه هاست و آخر خرداد.

 

تا نهایی کردن رای مون یک عالللللمه فشار روم بود.

اصلا حوصله ندارم چیزی که این چند وقت بر من گذشت رو دوباره مرور کنم.

فقط تمام تلاشم رو کردم که دیدگاههای خودم. شرایط زندگی خودم. بدون توجه به قضاوتها و دیدگاههای اطرافیانم رو در نظر بگیرم.

 

عصر داشتم این حرفهارو با رضا در میون می گذاشتم، که ناگهان ناجوانمردانه جمله ای گفت که نباید می گفت...

مطمئنم حتی خودش نفهمید که چی گفت.

تو میخوای مثل هویج...

رهاش کردم.

و پیش خودم گفتم، هووووم. تو که پدرش هستی اینطور حرف می زنی، پس توقعی نباید از دیگران داشته باشم.

تصمیم و حرف نهایی م اینه که:

تو راه تحصیل بچه ها فقط و فقط و فقط خودمم که می تونم نیازهاشون رو بفهمم. و هیچ کس دلسوزی پرفایده ای براشون نمی کنه. و تلاش کنم چشم و هم چشمی، حسادت، قیاس با هیچ بنی بشری نداشته باشم. و تو بازار مسابقه ای قرارشون ندم.

فقط به خودشون نگاه کنم و نیازهاشون. چشم و گوشم رو روی خواسته ها و حرفهای دیگران ببندم و فشار الکی برای اونها و خودم درست نکنم.

 

 

 

 

خدایا خودم و بچه هامو به تو میسپارم.

هوالرئوف الرحیم

از مراسم سالگرد ازدواج گذشتیم و رسیدیم به تولدم. شبی که همه انتظار داشتیم عید فطر بشه و نشد.

من اصرار داشتم که فقط ببرتم بگردونتم و تولد نگیره کلا.

بعد اون روز نمی دونم چطور بود بدجور حالم خراب بود و مشتاق خواب. از ۴ تا ۷ خوابیدم. 

رضا فکر کرده بود الکی اومدم خودمو بخواب زدم که اون به کارهاش برسه.

ولی من واقعا مرده بودم.

تو خونه مامان برام تولد گرفت. کمک مامان افطار آماده کرد و خلاصه سنگ تموم گذاشت.

از همه اینها مهمتر خونه رو تزئین کرد. با داشته هامون. ولی همونم خیلیییی کار خفنی بود.

خیلی ممنونش بودم خیلی بهم خوش گذشت. 

بعدشم که رفتیم خونه بابا شمال و اونجا رو هم یکم آباد کردیم و خیلی عالی بود و واقعا خوش گذشت.

خیلی کار کردیم و خسته شدیم ولی واقعا خوش گذشت.

همین.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

با دست پررررررر اومد از سرکار.

 

سبد گل بزرگ

کیک

و

کادو

😁

هوالرئوف الرحیم

تولد مهندس تو قرنطینه مون بود. خیلی عالی با کمک فکری دوستم سپری شد. انقدر خوب بود که وقتی از رضوان پرسیدم میخوای تولدت همه باشن یا مثل تولد مهندس باشه گفت فرقی نداره. یعنی خوبیش براش یک اندازه بود و خب من کلی دل گرم شدم.

قصه ی تولد رضوان هم که خیلی دردناک بود برام. و وقتی بهش گفتم میخوای همه باشن کمی فکر کردو گفت :

آیا اصلا کسی میخواد تولدم بیاد؟

بعد رفت پرسید و اوکی گرفت و من روز تولد رو عوض کردم کلی شکایتشونو هم به امام حسن کردم و بلاخره روز تولد و روز بعد از تولد امام حسن جشن گرفتیم.

خیلی سخت گذشت بهم. تولد و افطاری با هم خیلی سخت بود. با اینکه ساده برگزارش کرده بودم.

رضا وظایفش رو به روز آخر موکول کرد و این خیلییییییی برام اذیت کننده شد. همه ی کارهارو دست تنها انجام دادم. مامانم برا سبزی پاک کردن اومد ولی هنوز یه عالمه کار انجام نشده داشتم. 

به هر حال انجام شد.

مولودی هم گذاشتم.

دعا هم کردیم.

و اون روز سخت تموم شد.

دخترم خوشحال بود و این تمام ماجراست.

 

 

 

 

دوستم بهم گفت، تو اولین مادری هستی که بچه ها تو یک ماه به دنیا اومدن و براشون دوتا تولد میگیری.

گفتم فقط تو یک ماه نه، تو یک هفته.

چون عاشق این کارم.

تامام

هوالریوف الرحیم

امروز سالگرد ازدواجمونه.

هیچ کاری نکردم.

نخواستم کاری کنم.

میخوام ببینم چقدر برای اون خوشحال کردن من مهمه.

خسته شدم واقعیت.

وقتی براش "بار" هست هر مناسبتمون و شوقی نداره برای جشن گرفتن، چرا برای من جشن باشه. زحمتش به دوش من باشه.

اگه یادش بود که هیچ. اگه نبود به روش هم نمیارم زوری بخواد دوتا کلمه بگه یا زوری برام کاری کنه.

جشن گرفتن اگر از دل بر نیاد نه میچسبه نه با ارزشه.

تامام.

 

 

 

هشتمین سال زندگی مشترک