گذرگاه

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

فردا عازم مشهدیم.

انشاالله.

بعد ۳ سال.

من حسم اینه که سفر سختی در پیش داریم.

با خانواده همسر و همکوپه ای با تفاوتهای بسیار زیاد.

هتلی که خیلی ذکر خیرش نبود تو سرچهام.

فاصله ی زیاد تا حرم.

نمی دونم چرا رضا اصرار داشت بیایم این سفر رو. من تقلا کردم نیایم. رضا ولی اعتقاد داره قبل عملم حتما بریم. البته من سفر سخت زیاد رفتم مشهد. ولی اون موقع مجرد بودم. توان داشتم. بچه ها بهم وصل نبودن. مسئولیت رفت و روب نداشتم و خودم بودم و خودم و غری بالای جونم نبود. 

توکل به خدا.

امیدوارم رضا در نهایت همکاری باشه. سخت قصه اونجاست که مامانشونم هست و پاشونم صدمه خورده و باید احتمالا ویلچیر بگیریم پسرها همگی باید در خدمت ایشون باشن احتمالا.

نمی دونم نمیخوام به هیچی فکر کنم.

من فقط یک اغوش گرم امام رو میخوام و تمام.

امیدوارم حال زیارت داشته باشم. حال زیارت بدن بهم. دعای مستجاب.

تاریخ عملم خیلی امام رضائیه. بدون اینکه ما تعیین کنیم. همونجا حس کردم که امام بهم نزدیکن و از همین فاصله هم شنیده شده حرفهام. استرسمم خیلی کمتر شد.

حالا انشاالله تو فضا برم و بقیه ی گیر و گرفتاری های فکری و ذهنی و هورمونی و ... م رو هم درمان کنن.

بشم یه آدم عادی و سالم.

الان داشتم گوشی رو خالی می کردم، رفته بودم به سیر تاریخ و خاطرات. 

دیدم چقدر لحنم ملایم بوده.

صدام چقدر تنش پایین بوده.

چقدر کلامم نرم بوده.

این چه کوفتیه شدم من الان؟ همش داد. همش بیداد.

یکمم خودمو بغل کردم.

چه زنی بودم برا رضا.

از ظاهر تا کدبانوگری تا رفت و روب.

چرا منو طلا نگرفت؟

چرا وضع سلامتیم به اینجا رسید.

اوه...

امروز دوتا قضا بلای گنده سرمون اومد. یکی کولر سیم پیچی هاش سوخت. تو هاله ای از دود فرو رفته بودیم ولی چون خواب بودیم نفهمیده بودیم. پدر ریه هامون در اومد.

یکی یه بشقاب خوشگلم شکست. انشاالله رفع بلا بوده.

 

وضع اقتصادی هم درست نشد.

نه وامی بهمون دادن نه بیمه چیز میزهامو فعلا تقبل کرده.

فقط داریم از جیب میخوریم. نمی دونم آخرش هزینه عملم چی بشه. 

کلا می گم.

نمی خوام استرس خاصی داشته باشم.

 

***

 

بعدا میام میگم چی به چی شد.

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

  • دوتا متخصص غدد رفتم تا نظرات رو بدونم.
  • وقت عمل گرفتم. یه تاریخ خاص. 
  • لارنکسکوپی انجام دادم.
  • برا اطمینان بیشتر لام های پاتوبیولوژیم رو دوباره به یه متخصص دیگه دادم نگاهش کنه.
  • یه آزمایش تکمیلی دادم.

چند روز دیگه برنامه ی سفر با خانواده ی رضا داریم.

مامان رضا پاش آسیب دیده و باید ویلچیر سواری کنن. سه تا از پسرها هستن.

احتمالا بچه هارو باید زیر پرو بال بگیرم که رضا به مامانش برسه.

نمی دونم بتونم با خودم و امام رضا خلوت کنم یا نه. نمی دونم برام چی پیش بیاد. نمی دونم حتی دلم میخواد برم یا نه. با این شرایط. با این جمع. فقط میخوام نگاه کنم ببینم چی چه جوری چیده شده.

یک اضطراب دائمی تو دلمه.

روابطم با رضا خیلی سرد شده. در آغوش نمیگیرتم. نوازشم نمی کنه. انقدر خواسته بودم و خواسته هام رد شده، تلاش میکنم خواسته هام رو بکشم.

کمک میکنه تو کارهای خونه. مخصوصا تو نگهداری و رسیدگی به بچه ها. گردش میبره. تا جایی که بتونه هزینه می کنه، ولی من ازش انرژی نمیگیرم. یکی بدو کردنهام باهاش بیشتره. حرص خوردنهام. دلگیر شدنهام.

اونم که کلا بی واکنش. بی ری اکشن. دیوار. براش واقعا مهم نیستم. عمیقا حس می کنم.

فقط لحظه ی اولی که فهمید بیماریم "سرطان" هست، کمی نوازشم کرد و بعد تامام. و اگر هم براش مهمم، روشی که پیش گرفته برای من هیچ حس خوبی نداره، مایوس کننده ست.😔

من با همه یه جوری برخورد می کنم که انگار نه انگار مرض خاصیه. همه هم ریلکسن و فکر نمی کنم جایی از فکرهاشون باشم. حتی یه بار برای یکی داشتم به اشتباه روندی که پیش اومدم رو تعریف می کردم، کسالت از ریختش بارید. خیلی پشیمون شدم از حرف زدن. برنامه رو گذاشتم رو سکوت و محو شدن. نِک و نال کردن دوست ندارم. کسی اگر کسی رو دوست داشته باشه یا براش حیاتش مهم باشه با دونستن قصه، انرژی های مثبتش رو با دعا می فرسته به آدم نه یه سره نک و نال کردن و خبررسانی کردن.

هوووم...

حوصله ندارم.

خدافظ

 

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تا اینجا خانواده ی رضا و مامانم در جریان قرار گرفتن.

دیروز دکتر بودیم و دکترم سریع ارجاع داد برای عمل.

مامان رضا گریه و زاری و غصه ی فراوان. 

"کی عروسهامو چشم زده"

یا وقتی جاریم به شوخی و خنده گفت: "عیب نداره دوتا عروس جدید میاری." چنان برخورد تندی باهاش کرد که قند تو دلم آب شد.

" حرفهای چرت و پرت"

 

مامانم ولی خیلی عادی برخورد کرد. می دونستم. ولی بابا نباید اسم ک ن س ر رو بشنوه. اسمش ترسناکه.

ازونجایی که جواب آزمایش و پاتولوژیمون که یک جا دادیم مو به مو عین همه، نگران شدیم نکنه نامردی کردن.

حالا تو فکرم یه دکتر دیگه برم.

واقعا من شرایط عمل رو ندارم.

خود عمل یک شبه تموم میشه اون سخت نیست. مرحله ی بعد ید تراپی سخته. بچه هامو یک ماه نباید ببینم. نباید نزدیکم بشن. 

رضوان کلاس اولی. چطور ممکنه؟

دیشب تو هیئت بعد مراسم نشستم. 

پا نشدم.

گفتم بیاین و من رو شفا بدید کلا کار به ید تراپی نرسه. به عمل نرسه. با این وضع اقتصادی...

خیلی نشستم. مسجد خالی شد. بعدش پاشدم.

اصلا دلم نمی اومد بیام بیرون، حس امنیت و آرامش فراوون داشتم؛ با اینکه بخاطر دل بچه ها با خستگی زیاد، تنهایی برده بودمشون.

حسم ته ته تهش خوبه. همش یاد بدنیا اومدن مهندس می افتم.

اونجوری بچمو بهم بخشیدن. اونجوری انقدر قشنگ به همه جای کار فکر کردن. چیدن. شیک. تمیز. مرتب. 

امیدوارم برنامه ی منم همینطور بشه.

شیک، تمیز و مرتب.

من که کلا از بن شفا خواستم. ولی اگر قسمت به عمل و بقیه ی مسائله، خودشون برام بچینن.

از همههههه مهمتر، رضوان آسیب نبینه. 

 

 

هوالرئوف الرحیم

وقتی جواب آزمایش رو دیدم، لبخند زدم. به خودم گفتم با لبخند میخوام باهاش مواجه بشم. همه چیز درست میشه. ولی ته دلم، ترس تو وجودم شعله کشیده بود.

رضا بغلم کرد. هی خوند هی بالا رفت هی پایین اومد. اگر من خودم رو می انداختم، رضا ده برابر بدتر میشد.

نشستم به بافتنی. به بچه ها فکر کردم. وقتی نگاهشون می کردم بغضم می گرفت. 

"اگر از نوعی باشه که نمونم، رضوان تو کلاس اول، معلوم نیست چی براش پیش بیاد."

فکرها می رفتن و می اومدن. جلوی رضا و بچه ها نمی خواستم وا بدم.

رضا به بابا قصه رو گفت. بابا متوجه نشد. چون کلا بهش قضیه رو نگفته بودم.

به رضا گفتم به هیچ کس هیچی نگو.

رو تخت بافتنی میبافتم. رضا اومد کنارم نشست با گوشیش ور رفتن.

گفتم رضا "فقط یه چیز. بچه هام. حواست بهشون باشه."

چشمهاش سرخ شد.

گفتم بچم کلاس اول بود..

بغلم کرد و تو بغل هم یکم گریه کردیم. بعد بچه ها اومدن. گفتیم و خندیدیم. بعد رفتم بخوابم. لپهام گر گرفته بود. بلند میشدم سرم گیج می رفت. به خودم گفتم جمعش کن بابا هنوز چیزی نشده که.

رفتم حمام. دوش گرفتم و اومدم بیرون. رضا خواست که بخوابه. 

سیل بارون بند اومده بود. حیاط رو ردیف کردم و رفتم نشستم تا کیفه رو تموم کنم.

فکر فکر فکر.

گریه نکردم دیگه.

توکل کردم.

برای گریه، وعده ی هیئت شب رو به خودم دادم.

شب رفتم هیئت. فکر می کردم کلی زار بزنم برای خودم. ولی روم نشد. واقعا وقتی یاد مصائب اباعبدالله می افتادم، مخصوصا که تو مراسم مادرجان هم حضور داشتن، رو نمیشد برا خودم گریه کنم.

آخر مراسم برای مریضها دعا کردن. برای خودم حمد شفا خوندم.

تنهایی بلند کردن این بار خیلی سخته.

خواستم ازشون اگر شفا یافتنیم شفا بدن. اگر قرار کل پروسه رو طی کنم، صبر بدن.

اومدیم خونه. خیلی اتفاقی گروه خوشنویسها رو باز کردم...

سارا مرده بود.

اعلامیه ی "سارا" اولش شکه م کرد. بعد به اتفاقات میونمون که فکر کردم...

پاشدم براش نماز لیله الدفن خوندم. سوره "یس" خوندم. چتهامونو ورق زدم. زار زدم. زار زدم. زار زدم و اشکم خشک نشد.

باهاش کلی حرف زدم.

خواستم بیاد بگه چه خبر؟

نوبت من کی میرسه؟

و وقتی به اون بدن نحیف با اون بیماری طولانی و ویرانگر فکر می کنم...

هوففف

فقطططططط نگران بچه هام و بابامم.

خدایا میشه شفای خیر بهم بدی.

سلامتیم رو دوباره بهم بدی؟

من هیچییییییم نبود. یهو این وسط این چی بود گریبانگیر من شد؟

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

سرطان تیروئید، دوست جدید من.

🙃

 

فقط نگران بچه هام.

دستام پیشت بالاست خدا.

❤❤❤

هوالرئوف الرحیم

این چند وقت خیلی اتفاقات متعدد افتاد. 

یه مقدار زیادی دلم نمیخواست یادم بمونه که ننوشتمش.

بعد در همین حین تو زمان خیلی کوتاه یکی از جاریهام درگیر ماجراهای تیروئید شد عمل کرد و در آورد و ماها همه مشکوک رفتیم برای بررسی. مخصوصا که من پارسال دیدم تیروییدم دچار مشکل شده بناگاه.

سونو انجام دادم و دو خبر بهم داد. یک خبر خوب و یک خبر بد.

خبر خوب اینکه تمام معضلات شکمیم حل شده و خبر بد اینکه در تیروئید گره دارم.

با توجه به اینکه ماجراهای جاریم رو دیده بودم خیلی ترس نداشتم. امروز هم برای نمونه برداری رفتم و باید ببینیم چی میشه.

رضا برا دلداری بهم میگه ته تهش اینه که کامل درش میاری دیگه!

خنده بازاریه.

هزینه های عملش بالاست و مام در فشاااار. دیگه احتمالا فروش طلاهام تنها راه پیش رو باشه. درررررر صووووورتییییی که وضع گره بد باشه و خوش خیم نباشه. 

انشاالله که چیز بدی نیست.

توکل بر خدا.

🙂