گذرگاه

۱۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

دیشب بلاخره از خونه مامان، بچه هارو جمع و جور کردم و ۱۲:۰۰ دیگه مسواک زده رفتم تو رختخواب.

رضا نشست سر یه مستند مهم پا نشد. بچه ها هم خسته هی کارهای خطرناک کردن. من هی حرص که "میاماااا" آروم نمی گرفتن.

بلاخره رضوان رفت برای خواب ولی مهندس هنوز جول و مول می کرد و ناگهان صدای زارت و بعد داد و بیداد رضا و بعد جیغ مهندس و ... بله. بار دوم سرش از هم باز شد.

همین ساعت ۱ شب بود. 

دیگه ۱ و بیست دقیقه کسری بودیم و انجام نداد و رفتیم دی و ساعت ۳ رفت اتاق عمل. ۳ و بیست دقیقه اومد بیرون با جیغ و گریه که "دعوام کردن. آمپولم زدن".

هیچی. تا رسیدیم خونه شد ۴ و تا دوش بگیرم و لباسهای نجس و آلوده رو بریزم بشورم ۴ و بیست دقیقه خوابیدیم.

 

بچم رضوان شبی که کیف خریده بودش اینجوری شد.

امروزم تو گروه گذاشته بودن که کتابهارو بگیریم. تا ساعت ۱۰. یهو از خواب پریدم ده و ربع بود. 

رضا نرفت سرکار. بیدارش کردم پریدیم رفتیم مدرسه. منتظر غرغر هم بودم بخاطر دیر کردن که الحمدلله اتفاقی نیفتاد و کتابهارو گرفتم و بعدم جلد و برچسب و تو خونه هم بابا اومده بود و جو الحمدلله خیلی مثبت شده بود.

بچم بیدار شد، صورت و تنشو اب کشیدم. ولی موهاش نجسه باز. دیگه تا پس فردا که ببرمش دوش بگیره. ذوق کتابها و برچسبهای رضوان و اومدن بابا جون رو کرد و کلا مشکلش یادش رفت.

عصر بعد نهارم رفتیم کفش خریدیم.

شب هم خاله رسید و زندگی باز روی خوشش رو بهمون نشون داد.

الحمدلله علی کل حال. الحمدلله علی کل نعمه.

 

هوالرئوف الرحیم

۱۴ روز از عمل میگذره. 

هم سخت بود، هم سخت نبود.

دردهای گردن و پشت بود. مشکلات معده بخاطر داروها بود. بی اشتهایی. تهوع. عجز. ناتوانی در بلعیدن آب بود. درد و سوزش و بی حسی پوست به شکل توءمان بود،  سر به تن زیادی کردن بود و ... که هر کدوم اینها به عبارت ساده ست و به تجربه وحشتناک، اما در تمام اون لحظات، حضور گرم خدا بود. هیچ جا نخی که نازک شده بود پاره نشد.

بچه ها. مامانم. ریحانه. و از همه مهمتر رضا، خیلی رعایت حالم رو کردن. هر روز بهشون یادآور شدم که قدر لطفهاشون رو می دونم. مخصوصا بچه ها.

 

آزمایشات بعد عمل هم نشون میده خدا خیلی داره بهم کمک می کنه تا بهبودی حاصل بشه.

تقریبا ۳ روزه که کار خونه رو شروع کردم و اذیتم نیستم.

به مرغ دست میزنم. میپزمش. میل به خوردنش دارم. مشکلات کمتر شده.

فقط الان چیزی که مثل خوره داره مغزم رو میخوره، ید تراپی و قرنطینه ش هست.

می دونم این هم مثل همه ی سختی های دیگه خیلی قشنگ حل میشه. ولی... فکر به اینکه بااااز باید به مدت طولانی تر، و به اجبار، بار زندگیم رو به دوش مامان و ریحانه بندازم. کارهایی که دارند. مدرسه و مشقهای رضوان، دفاع ریحانه، و خیلی چیزهای دیگه ناراحتم میکنه.

اینکه من با مریضیم که هیچ نقشی تو ایجادش نداشتم، نظم زندگی دیگران رو دارم بهم میزنم، ناراحتم میکنه.

این چند روز که بچه ها دست مامان بودن، هم به مامان خیلی فشار اومد چون میخواست باب دلشون کار کنه، هم بچه ها اذیت شدن چون ذائقه شون خیلی با خوراکی های مامان سازگار نبود. 

کلافه م.

کلافه.

رضای تعارفی هم که جای خود داره.

 

***

دیشب، یه وبلاگ پیدا کردم که یه آقای ۴۰ ساله، سال ۹۱ می نوشتش. در رابطه با مواجهه ش با کنسر مشترکمون.

فهمیدم که ممکنه باز اود کنه.

فهمیدم که قرنطینه ی بعد ید تراپی از چیزی که فکر می کنم جدی تره.

فهمیدم که راه طولانی ای در پیش دارم و به این زودی ها تموم نمیشه و باید مداوم تحت نظر باشم و گوش به فرمان پزشک.

فهمیدم که سبک زندگی سالم، ورزش، معنویات، حالم رو بهتر هم خواهد کرد.

فهمیدم تو این ماجرای ید تراپی و بعدش ممکنه خیلی ضعیف تر و ناتوان تر بشم. و باز اینها یعنی بار برای مامانم و رضا.😭😭😭😭

خیلی ناراحتم.

 

خدایا همیشه سعی کردم مستقل باشم. همیشه کمکم کردی. من واقعا این حجم از وابستگی برام زجر آوره. خدایا چکار کنم...

😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

خب.

تموم شد.

بی پروانه شدم رفت.

عمل خوب بود. بیمارستان افتضاح بود. شرایط بعد عمل خوبه.

خیلی ممنون خدام.

خیلی حال خوبی دارم.

 

هوالرئوف الرحیم

الان چیزی که میخوام بنویسم رو خودم باور نمی کنم.

تخت بچه ها براشون کوچیک شده.

چون اتاقشون کوچیکه تصمیم گرفتیم دو طبقه بخریم. چند؟ ۱۵ تومن. ۷ و ۸ تومنی هم بود. تو این اوضاع که اصلا پولی نمی شد خرج کرد.

تو دیوار یه تخت دو طبقه دیدیم ۱ تومن.

باورتون نمیشه چقدر چوب خوب و محکمی بود. 

نزدیک هم بود.

دیدیم و پسندیدیم و فرداش خود آقاهه وانت داشت آوردیم، بدون هزینه؟! تا آورد، چسب طرح چوبی که داشت رو کندیم و ناخنهامون از هم باز شد. 

امروز هم رضا رفت رنگ خرید.

بجای رنگ روغن، پلاستیک.🤦‍♀️

اولش یه مقدار زیاد اعصابم خرد شد ولی دیگه راهی نداشتیم و زدیم و اتفاقا زودم خشک شد و آوردیم سوار کنیم. تمااااااام اتاقشونو ریختیم بیرون و یک خونه تکونی اساسی برای شروع مدرسه، برای حاج خانم، انجام دادیم. باز هم اجباری.

حالا تخت مهندس رو که تا کردم گذاشتم داخل کمد. ولی تخت رضوان جلو راهه.

بخش جالب ماجرا هم این بود که، خب ما الان واقعا نمی تونیم پولهارو راحت خرج کنیم چون هزینه های درمان من پیش رومون هست. برای خوشخواب هم نمیشد فعلا اقدام کرد. اگه اونو می گرفتیم ملافه و بقیه چیزها هم بود. سر به فلک می زد.

یهو به ذهنم رسید از رختخوابهای مهمونی که تو جهازم بود استفاده کنم. 

در آوردمش و فیت فیت تخت بود. رختخوابهایی که تا حالا استفاده هم نشده بود. با پتوی ست. شیک و قشنگ.

بچگونه نیست ولی الان راحت کارمو راه انداخت.

انشاالله از همین خزانه های غیبش خدا ملافه و تشک هم می رسونه براشون تعویض می کنیم.

دیگه جارو و گرد گیری هم کردم امروز. سه تا ماشینم ملافه و لباس شستم. 

امیدوارم فردا دیگه مجبور به خونه تکونی جایی نباشم و برم تو کار ریلکسیشن و دعا و رسیدگی به زیبایی و پوست.

خدایا خدایا دیگه مانور نداشته باشم لطفا.

دستتم درد نکنه.

قدردان محبتت هستم.

و همچنان:

و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب

و من یتوکل علی الله فهو حسبه

ان الله با امره قد جعل الله لکل شیئا قدرا 

 

 

❤❤❤❤

 

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

بعد از نماز، تازه نشستم یه چای بخورم.

این گفت گشنمه. اون گفت می لرزم.

به این شیر و بیسکوئیت بده به اون شلیل خرد شده. مریضم شدن هردو.

تا یه گوشی نگاه کنم، برنجمم دم کشید و خورشتم جا افتاد و نشستیم نهار خوردیم. 

گاز رو تمیز کردم و ظرفهارو شستم و ساعت ۳ تازه ولو شدم تا بنویسم.

تازه چندتا کارم رو اگر انجام میدادم بی فایده بود. شب قبل عمل باید انجامش بدم.

جارو

گرد گیری

تمیز کردن گاز و تعویض حوله ها

شستن لباس هم

 

 

تازه اصلی ترین چیزی که میخواستم بشینم بنویسم رو هنوز ننوشتم و خسته هم هستم میخوایه چرت بزنم اگر صدای "مل مل" بذاره.

هووومممممم

هوالرئوف الرحیم

یه فسقلی تو دستشویی اثر بجا گذاشته بود. 

شروع کردم به دستشویی شستن. دیوار. سنگ. روشویی.

 

🥴🥴🥴

هوالرئوف الرحیم

رفتم زیر پله کوه سبد لگن رو مرتب و جابجا کردم.

رفتم آشپزخونه ظرفهای شسته رو جابجا کردم. سنگ کابینت و سینک شستم و وایتکس زدم. بعد دستگیره های تیره رو انداختم برا شستم. بعد یادم اومد اتاق خواب خاک گرفته. دستمال تر بردم رو دراور و عسلی بکشم دیدم وای ملافه ها هم شستن میخواد. در آوردم تا بشورم. مرتب کردم. نظم هم که از بعد سفر به اجبار به کشوها داده بودم. آیینه ها رو صفا دادم. دیوار اتاق خواب جاهایی که پشه کشته شده بود یا مهندس با دست شکلاتی دست کشیده بودو یه ساعت سابیدم.

برنج گذاشتم و آماده شدم برای نماز که ...

🥴🥴🥴

 

 

هو الرئوف الرحیم

ظرفهای آشپزخونه که حاصل صبحانه و خوراکی و پخت نهار بود رو شستم رفتم حمام تا قابلمه و لگن بشورم.

آب داغ تو قابلمه گردوندم و خالی کردم. کل حمام چرب و سبز شد.🥴

لگن و قابلمه رو شستم.

پودر و مواد ریختم کف حمام. اول کف. بعد دیوار بعد سر چاهکهارو به قصد کشت، شستم. 

🥴🥴🥴🥴

هوالرئوف الرحیم

کابینتها تموم شد، یادم افتاد چهارچوب در حیاطم رد دستهای مهندس افتاده.

با اسپری رفتم حیاط و چهار چوب رو تمیز کردم🥴. بعد در راهرو🥴. بعد نرده های راه پله🥴.

حیاط رو مرتب کردم و لگنهای باقیمونده رو بردم تو حمام تا بشورم.

 

🥴🥴🥴

 

هوالرئوف الرحیم

زیر کابینتها که تموم شد چشمم خورد به لک در آشپزخونه. تمیزش کردم برگشتم دیدم تمام کابینتها از این دست لک ها، بی نصیب نیستند.

 

🥴🥴🥴🥴