گذرگاه

۱۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالرئوف الرحیم

 

 

 

 

لا حَول ولا قوه الّا بِللّه

العَلی العَظیم

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

رضا آخرین پرو رو هم دید و پسندید.

مشغول اتو کردن بودم. گفتم میدونی. این ماجرا هم، بلاخره تموم میشه. قصه ی منم اگر انشاالله تو ویزیت ۳۰ م هم مشکلی نباشه، در حد چکاپ سالیانه باقی می مونه. 

فقط ما می مونیم و زخم ها. درس ها. عبرتها‌.

  1. هیچ تصویری از هیچ زندگی ای لزوما واقعیت اون زندگی نیست.
  2. خوشی های زندگیت رو تو روزگار سختی های آخرالزمانی، بروز نده.
  3. همه چی می گذره.
  4. خدا گیر نامرد نندازتت.
  5. خدا شر شیطان. حسود. بخیل. وسوسه ی جن و انس رو از زندگی ها دور کنه.
  6. به هیچی نناز. هر چه هست و نیست از خداست و ما بنده ی ضعیف اونیم.
  7. خدا سلامتی. آرامش. امنیت رو تو زندگی ها فراوون ببارونه. به زندگی ما هم برگردونه.
  8. خدایا به ما یه خونه از سر کَرَمت عنایت کن نه از سر جیبمون و لیاقتمون. هرچند که ما بنده های شکرگزاری نیستیم، اما تو خدای مایی.

 

برم یه گوشه. بچپم. نه ازم کسی خبر داشته باشه. نه از کسی باخبر باشم.

خسته م.

 

 

 

 

مجدد میگم

خدا گیر نامرد بی حیای بی همه چیز،  نندازتتون

ما که هر روز داریم چیزهای جدید میبینیم.

چیزهایی که به عقل جن هم نمیرسه.

🙄

😶

😲

😰

هوالرئوف الرحیم

اگر روزی از من بپرسن برای همه ی مردم چه حرفی داری، خواهم گفت:

هرررررررر قضیه ای که به گوش ما میرسه، دارای هزاران وجه هست. بعضی وقتها فقط یک جنبه ش برامون روشن میشه. بعضی وقتها اگر شانس داشته باشیم چند وجه. و خواهیم دید که در حین روشن شدن وجوه دائم در حال قضاوت هستیم و کفه ی ترازو هی بالا و پایین میشه تو قضاوتهامون. ولی مسئله اینه که ما کل ماجرای واقعی رو نمی بینیم. و روزی که دور نیست و برای همه مون خواهد بود، مورد قضاوت اصلی و منصفانه قرار خواهیم گرفت و حق و باطل و وجوه دیگه موضوع برامون روشن میشه. 

چه کاریه قضاوت کنیم.

مخصوصا که دنیا گرده.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز یکی از "یادم باشه" ها رو انجام دادم.

یکی از یادم باشه هایی که بخاطرش چند بار با بیمارستان تماس داشتم و برام تاریخش رو تنظیم کرده بود.

با رضا که بر می گشتیم گفتم خسته م. خیلی زشته این عبارت در موقعیتی که دارم. با اینهمه لطفی که خدا بهم داشته و داره. و بیماری ای که حداقل در حال حاضر وضع خوبی داره. یه پله مونده تا افسار بهش بزنم و اجازه بهش ندم افسار گسیخته کاری کنه. البته که اول و آخر خدا. کار انسانی و درمانی منظورمه.

خسته م از رژیم غذایی. خسته م از به خاطر نگه داشتن تاریخها. خسته م از بکن نکن هایی که مجبورم. خسته م از ناتوانی و نامفهوم بودن ماجراهام. دلم میخواد زودتر همه چیز تموم بشه. 

یه یادم باشه دارم ۳۰ مهر. چندتا آزمایش دارم و عصر هم یک متخصص که خیلی وقت گرفتم ازش و هر بار به دلیلی کنسل شد.

یه یادم باشه هم، ساعت ۱ و نیم روز ۲ آبانه. البته که از صبحش احتمالا درگیر جمع آوری آزمایشهام از آزمایشگاههای اقسا نقاط تهرانه. 🥴

و بعد...

۱۶ روز، دوری.

قرنطینه.

حصر خانگی.

فاصله ی ایمن.

بعدش چی؟

نمی دونم.

پناه بر خدا.

ولی الان می دونم که دلم میخواد روز ۱۷ آبان روز شادی باشه.

و دلم میخواد آخر آبان یه زیارت کوتاه پیش آقا برم.

و آخر آبان یه سفر دسته جمعی.

حتی با فامیل مهدی.

دلم میخواد آرامش خیال داشته باشم.

الانم الحمدلله دارم. به لطف خدا. ولی رعایتها و بکن نکنهام زیاده. سخته برام.

خدایا، پناهم تویی.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

انقدر بهم گفتن چقدرررر لاغر شدی، رفتم رو وزنه.

بله.

یک کیلو کم شدم.

برای کسی مثل من وزن کم کردن خیلی واضحه. چون دیگه دارم به حالت فلت در میام.

 

امروز که جلو آینه از تیرگی پوست و سیاهی و گودی زیر چشمم حال بدی پیدا کردم، رفتم تو فکر چاره. چیزی بدست نیاوردم. و فکر می کردم چطور واکنش قطع لووتریکسین تو جاری چاق شدن بود و در من لاغر شدن. تا اینکه دوستم پرسید، حتما این چند وقت خیلی حرص و جوش خوردی؟! البته منظور اون وضع اجتماع بود.

ولی ما چه اعصابی ازمون له شد با این جانوران.

چقدر فکر و خیال ید تراپی کردم.

چقدر سر مسائل تدفین بهم ریختم.

همین الانش تن و بدنی ازمون لرزوند که نگو. زیر پتو با پاهای یخ ولوئم. یه قرص آرام بخش هم خوردم تازه. این قرص رو جراحم بهم داد. بخاطر اضطراب عمل. ولی تا الان دو سه تا خوردم ازش. ریلکس میکنه واقعا.

رضا هم در حال ترخیص برادرش. پیشم نیست. به کمکش نیاز داشتم.

وقتی رفتم بچه هارو از مدرسه بیارم یه تصادف جزئی هم کردم. سپر به سپر. ته دیگمم سوخت. کلا پناه بر خدا.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تخته گاز رفت و جریمه هم شد، تا به بچش برسه.

اونم آب یخ، رو هیکلش ریخت و بابای یخ زده ش رو فرستاد به میدون جنگ.

من که اینجا نشستم و به خدا می گم:

"خدایا ما نمی دونیم خوب چیه. خوب بشه. هر چی که هست."

 

 

از این طرف این هم رفت میدون جنگ با اساتید.

"خدایا ما نمی دونیم خوب چیه. خوب بشه. هرچی که هست."

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

امروز اولین جلسه ی《"اولیا" و مربیان》بود و من برای اولین بار به عنوان "ولی دانش آموز" رفتم مدرسه.

معلمشون از روش تدریسش گفت و نکاتی که قدیم بود و حالا عوض شده و چقدر یادگیری رو راحت کرده.

چقدر براش مهمه که تو کلاس به بچه ها خوش بگذره.

چقدر اعتقادی به مشق و بیگاری نداره.

چقدر خیالمون رو بابت "خوندن"ش راحت کرد. 

بابت مریضی. بابت کرونا. بابت جذاب کرد درس و کلاس.

کلا من که پر از امید از مدرسه بیرون اومدم. بهمون این اطمینان رو داده که بچه ها آخر بهمن و اوایل اسفند دیگه کامل و روان می تونن متن رو بخونن. 

ولی از وقتی اومدم خونه، تو خاطرات بچگیم و نفرتم از مدرسه و عواملش گشت می زنم.

من اصلا احمق و خنگ نبودم. چون اگر معلم یا درسی برام جذابیت داشت اون درس رو ۲۰ میشدم. ولی بد قلق بودم. و از مشق نوشتن متنفر. 

خدا می دونه چقدر بخاطر مشق سیلی خوردم. چقدر زجر کشیدم. بنده ی خدا معلم، منِ بی خیال رو که می دید راهی براش باقی نمی موند. میزد.

هوفففف 

چقدر از مدرسه متنفر بودم. چقدر دارم تلاش می کنم رضوان اینطور نباشه.

از کفش و لباس بگیر، تا خوراکی و شاد کردن زنگ تفریح ها.

هیچ چیز گرون قیمتی اعم از کفش و کیف و لوازم التحریر براش نخریدم. ولی سعی کردم نهایت سلیقه و هماهنگی و جذابیت رنگ رو لحاظ کنم. همه چیزی که داره مثل وسایل بچه های دیگه ست فقط رنگها تو طیف رنگ مشخصی هست و هماهنگ با فرم مدرسه.

خوراکی ها هم هر روز یک سورپرایز شادی آفرینه. تو این ظرفهای سه تایی هر روز هرچی تو خونه داریم و دوست داره رو با سلیقه میچنم. دوست دارم با دوستهاش خوراکی هاش رو تقسیم کنه. یه روز یه برش کیک. یه روز چندتا دونه لواشک. یه روز یه مشت انجیر خشک+ نون پنیر و یه میوه. یه سفره ی کوچیک و اسپری الکل رو با خوراکی هاش تو کیف جدا میذارم که کیف زنگ تفریحشه. می بره سفره پهن میکنه و با دوستهاش خوراکی میخوره.

همون روزهای اول دوست محبوبش رو بخاطر حرف زدن زیاد از دست داد. معلم جاشون رو عوض کرد. ولی شکست نخورد و چندتا دوست دیگه پیدا کرد. من توی روحیه ش حتی میبینم که با تمام کلاس دوست بشه.

خلاصه تمام تلاشم رو میکنم که مدرسه براش جذاب باشه. وقتی بزرگ شد رنگش تو چشمش، روشن و رنگی باشه.

امیدوارم بشه که بشه.

😔


پی نوشت:

ولی خدایی. خیلی دلم خواست کلاس اول رو با این خانم معلم منم بخونم. به خود رضوانم گفتم. گفتم معلمت خیلی خوبه دلم خواست یه بار دیگه بیام سر کلاس و درس بخونم.

هوالرئوف الرحیم

خب. خب. خب.

به حد کفایت ابراز ناراحتیت رو کردی. دیگه بیش از این حرف زدنت فقط گند زدن به خودته.

تو هییییییچ کس اون نیستی.

اگر برگرده، تو باز همون جایگاه قبل رو خواهی داشت.

ارزش و اهمیت و علاقه ش نسبت بهش کم نیست حتی بیشتر هم شده. (فقط میتونم بگم خااااک بر سرت...)

تمومش کن. فقط لطفا دیگه تمومش کن.

دیگه واقعا قول بده نه کلامی بپرسی نه کلامی بگی.

تاکید می کنم. " تو هیچ کس اون نیستی" تمام.

 

 

هوالرئوف الرحیم

قصه ی اینها هم داره به جاهای باریک می رسه.

بهش گفتم هیچ کاری از دستت بر نمیاد.

بحث "ولایت" رو پیش کشید.

گفتم هر چی میخوای بگی بگو. اون این رو برای تو نساخته. نمی مونه پیشت. هر چقدرم حق داشته باشی نمی تونی از حقت استفاده کنی.

غصه دار رفت.

عبارات تلخی رو بهش گفتم.

خودمم می دونم.

ولی واقعیت همینه.

خودش هم میدونه.

 

 

 

هوالرئوف الرحیم

تدفین انجام شد.

بابا بخاطر شرایطم درخواست کرد که ما نریم.

وقتی برگشت و تعریف کرد، کلی خداروشکر کردم که نرفتم.

اما امام زمان قرار نیست بیان؟ با این وضع چکار باید کنیم؟ تا کجا میتونیم خودمونو بِکِشیم؟ من که کاملا از آینده ی خودم و دخترهام نگران شدم. عاقبتمون چی میشه تو این فضاها؟ چی تو چنته داریم که بکشیم تا آخرش؟

یا الله یا رحمن یا رحیم.

یا مقلب القلوب

ثبت قلوبنا علی دینک

...