- ۹۷/۰۳/۲۷
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
یه مگس گنده ی گنده کشتم. بدو بدو تو راه پله دوئیدم که داغ داغ برسونمش به مینا که حال کنه کیف کنه بخورتش. یوهو پام خیلی خیلی بی ربط و الکی رفت و خورد به در. دادم رفت هوا. داغون شدم.
داشتم می رفتم پایین، حرکت توی استخون انگشت دوم پای راستم حس می کردم اما شبیه شکستگی ای که چندین سال پیش در همین انگشت ولی اون یکی پا حس کرده بودم، نبود. خیلی درد داشتم. خیلی.
به رضا گفتم دست بگذاره و حس کنه تیلیک تیلک رو. رضوان هم بالای سرم ایستاده بود. رضا که حرکت رو حس کرد، گفت: " پاشو بریم یه عکس بگیریم".
رضوان همیشه کمک به حال، بدو رفت موبایل باباش رو آورد. و هی ادای عکس گرفتن رو در آورد و ما مُردیم.
کل انگشتم کبود شده. عکس گرفتم.
شکستگی نبود. یه ترک کوچیک بی اهمیت.
قرار شد به دوتا انگشت بغلی با چسب بچسبونمش تا مثل آتل مواظبش باشن.
تا دوهفته.
- ۹۷/۰۳/۲۷