- ۹۷/۰۳/۲۷
- ۱ نظر
هوالرئوف الرحیم
رضوان کنارم خواب بود. مثلاً سر شب خوابیده بودیم. ساعت 12 و بیست دقیقه.
نصف شب بیدار شدم. از زور گرسنگی و سر درد. دیدم اون هم بیداره. بین خواب و بیداری می گفت: "مامان تخم مرغم کجاست؟" فهمیدم اونم گرسنه ست.
قبل از اینکه چراغ خواب رو روشن کنم، بازی حدس بزن ساعت چنده رو با خودم انجام دادم. پیش خودم گفتم احتمالاً 3. چراغ رو روشن کردم، 2:55 بود.
ساعتی که ماه رمضان بیدار می شدم برای آماده کردن سحری.
از روزهای بعد از ماه رمضان خوشم نمیاد. هیچ وعده غذائیش، و هیچ ساعت خوابیش رو دوست ندارم. همه چیزم به هم ریخته هست و هیچ چیزی بهم نمی چسبه. چیزی که تو ماه رمضان بی نهایت صفا داشت.
بعد از سیر شدنمون به رضوان گفتم، بگو خدایا شکرت، از زور گرسنگی از خواب بیدار شدیم و غذا داشتیم که بخوریم. چندین گزینه سریع هم داشتیم. تخم مرغ، نودل و قارچ، تن ماهی، نون پنیر، حلوا ارده و خیلی چیزهای دیگه.
چه سرها که گرسنه زمین گذاشته می شن و گرسنه بیدار می شن و ...
- ۹۷/۰۳/۲۷