- ۹۷/۰۴/۰۸
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
این قصه رو تا به حال 10.000.000.000.000 بار برای اطرافیانم تعریف کردم. که انقدر حرص نخوردن. الکی....
راهنمایی یه دوست داشتم به اسم مهدیه. این دوست ما خیلی درسخون بود. خیلی. همیشه مامانش بهش افتخار می کرد. من اما زندگیم رو می کردم. عشق و حالم رو می کردم، درسم رو هم می خوندم. دبیرستان رفت ریاضی من رفتم هنرستان.
سال آخر یه بار مامانش رو دیدم که جلوی مامانم که خیلی رو درس من حساس بود شروع کرد از "مهدیه جون" تعریف کردن که چقدر ریاضت می کشه و هیچ جا نمی ره و فلان و بهمان که شاگرد اوله و فلانه و بهمان. منم که کلاً گوشم بدهکار نبود و خودمختار بودم و زندگیم رو همچنان با درس ادامه می دادم. مهمونی هام و گردشم و تلویزیونم و کامیپوتر و همه چیزم هم به جا بود.
گذشت و ما دیگه هم رو ندیدم تا یه روز توی اتوبوس به سمت غرب دور که دانشگاهم بود، له و خسته و داغون یک آشنا دیدم. مهدیه. من جنت آباد می رفتم اون کوهسار. هر دو کاردانی کامپیوتر می خوندیم و اساتیدمون هم مشترک بودن. من آزاد اون غیرانتفاعی.
نتیجه اونهمه ریاضت شده بود این.
شب عید هم تو آرایشگاه دیدمش. از اون زودتر ازدواج کرده بودم و بچه داشتم و هر دو کارشناسی بودیم. و با تمسخر شنیدم که گفت: "اینهمه درس خوندی بچه داری کنی؟؟؟؟"
و در دلم بهش خندیدم. که افتخاراتم رو توی سرم می کوبید.
دختر عمه مون هم که همیشه توی سر ریحانه زده می شد و همه عمرش غیرانتفاعی رفته بود و مرده بود، درست همون دانشگاه ریحانه قبول شد. حالا ریحانه دکتر هست از یک داشنگاه معتبر، و او یک کارشناس و حداکثر کارشناسی ارشد. بگذریم دیگه. بسه.
حالا شده مثال اون بنده خدا که چپ می ره راست میاد از دانشگاه تهران حرف می زنه و این یکی که هی از "چی چی های درخشان" که الحمدلله جمع شد و به زمان رضوان نخواهد رسید. و من هرگز نمی گذارم استعداد درخشانی، رضوان و فینگیلی رو تو این رقابتهای احمقانه وارد کنه. چون خیلی مشتاقه...
- ۹۷/۰۴/۰۸