گذرگاه

هوالرئوف الرحیم
الآن از عروسی اومدیم.
یه عروسی پر و پیمون و خاص و متفاوت. خیلی متفاوت.
و  مخالف با عقایدمون.
اونهمه شگفتی رو با زجر قورت دادم. جو خیلی منفی بود. اشک داشتم، بغض داشتم و توان نبود. درست نبود. دلم برای عمه می سوخت. دلم برای اقا سعید می سوخت. خیلی می سوخت. درسته که خود من رو بارها و بارها با تفکراتش و با عقایدش نواخته بود و آسیب زده بود، ولی واقعاً حقش نبود این وضع، این ناراحتی، این غصه مداوم تا نمی دونم کی. الهی که خیلی خیلی زود، ماجرا به کل برگرده.
هر دوی عروس و داماد رو که تو اینترنت سرچ کردم، دیدم آدمهای معروف و تأثیرگزاری هستند. خانم کارگردان و منتقد سینما، آقای عکاس حرفه ای و بسیار معروف. خدا اگر کمک کنه، بخواد، اگر خلاف آنچه امشب بودند، بشن، چه ها که نمی شه کرد...
دلم برای عمه سوخت. دلم برای آقا سعید سوخت. خیلی سوخت. با هیچ کس جرئت نداشتن گرم بگیرن. خیلی دور و بر کسی نمی چرخیدند. دائم عذرخواهی می کردن. و چرا؟ چون به عقاید بچه هاشون احترام گذاشته بودن.
امشب گذشت. کابوسی بود برای خیلی ها مون. غصه بود برای خیلی هامون. بهترین شب یکی از دخترهای خوب فامیلمون.
الهی که آخرش خیلی خوب تموم بشه. جوری که خدا خیلی خوشحال بشه...







  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی