- ۹۷/۰۵/۱۳
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
امروز آخرین روز کار بابا هست. بعدش یک چند روزی برای خودشون هستند تا بیان. با هم که حرف می زدیم گفتن: "فردا آخرین روز هست که بهم اجازه کار می دن..."
عصر جمعه ای دلم گرفته بود و تا اون ساعت شب حسابی فشار آورده بود و این جمله بابا باعث شد برم تو دستشویی که رضوان نگران نشه و تا می تونم زاااار بزنم.
این جور موقعها من توقع دارم رضا بیاد حالم رو بپرسه، ولی رضا پیشم نمیاد چون اعتقاد داره گریه خوبه و باید آدم راحت دل خودش رو سبک کنه و کسی مزاحمش نشه. بعدش هم نمی پرسه چت بود.
لعنتی. چرا انقدر فکر من و تو با هم متفاوته؟!
گفتم پیش پدر ما رفتید حواستون باشه برای من کلید بگیرید.
از لحظه ای که این حرف رو زدم، دل تو دلم نیست...
خیلی خیلی نیاز دارم به بازی کائنات.
به اتفاقات ماورائی مثل قبل...
- ۹۷/۰۵/۱۳