- ۹۷/۰۵/۲۸
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
اولای تابستون وقتی از باشگاه اومدم دیدم رضوان و فینقیلی تو دو تا تشت آب دارن بازی می کنن. همسایه بالایی و بابا هم پیششون بودن. رضوان داشت می لرزید و تندی آبش کشیدم و روی پله ها پوشکش رو عوض کردم و تمام.
دیشب که گییییر داده بود تو پله ها خاله بازی کنه قبل از خواب پوشکش رو بردم همونجا روی پله ها عوض کردم. همینجوری بهش گفتم:
"تا حالا پیش اومده که تو راه پله عوضت کنم؟"
بعد خاطره ی بالا رو برام تعریف کرد. و هرچی بیشتر ازش از اطراف ماجرا پرسیدم دقیق تر جواب داد.
فکر کنم حافظه ش به خودم رفته وگرنه رضا که تو خاطرات اوضاعش خرابه.
- ۹۷/۰۵/۲۸