گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

رضوان از صدای طبل و دوقل می ترسید.

قرار بود شب بریم هیئت ولی کلاسم طول کشید و دسته ها تو خیابون اومدن و این یعنی دیر.

به رضا گفتم بریم حداقل به رضوان دسته عزاداری نشون بدیم بلکم هم ترسش بریزه هم براش تعریف کنم هر چی چی هست. رضا هم با وجود خستگی های زیاد این روزهاش، قبول کرد. البته شب علی اکبری دلش عزاداری هم می خواست.

هیچی رفتیم. طبل و پرچم و علم رو بهش نشون دادم. زنجیر زدن و سینه زدن رو بهش نشون دادم و آخرین دسته که رفت، با گریه و زاری برگردوندیمش خونه. دلش بازم می خواست. هرچی هم توضیح می دادیم افاقه نمی کرد. وعده فرداشب، آرومش کرد.

به دسته عزاداری هم می گفت "دسته ی غذا داری". 




چادر و روسری پوشید.

به خواست خودش.

قشنگ شد. خیلی قشنگ شد.

دعا کردم با چادر و با حجاب محشور بشه.

به برکت جوان اباعبدالله...

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی