- ۹۷/۰۷/۱۸
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
یکشنبه که اونهمه داشت خوش می گذشت و خوب بود، خورد زمین. در ظاهر به پاش صدمه ای نخورده بود. ولی بعدش می شلید. دلم کنده شد. مردم از ترس.
با این وضعم تمام این خیابون بلند و سربالایی رو بغلش کردم و آوردم خونه. تازه پریروز تو باشگاه هم دل درد گرفته بودم و هنوز اون درد رو داشتم. ولی بلاخره رسیدم.
ریحانه بود و درخواست کمک کردم و اومد به دادم رسید.
زنگ زدم اورژانس و ماوقع رو تعریف کردم و اونم گفت به دکتر سر بزن ولی احتمالا چیزی نیست.
شانس روز کار دکتر ممیز بود و بیمارستان هم بود. با بابا رفتیم.
خسته بودم. خسته بودم. قدر چهار پنج روز کار، کار کرده بودم. بشور و بساب و جابه جایی و بذار وردار. نگراننن.
دکتر نتونست تشخیص قطعی بده. ظاهرا چیزی نبود. آتل بست تا فردا ببینیم چه می شود.
فقط بچم این سه روز واقعا صبوری کرد. این بچه پر انرژی دو روز تمام رو کاناپه نشست و ولو شد و کارتون دید. امروز ولی کلافه شد. مثل مار، خزید این طرف و اون طرف. پیش دوستهای ریحانه موند و از غذا خوردن هم خبری نبود...
هووووومممممم
مادر بودن خیلی سخته. خیلی.
اونم دست تنها. تو این روزها و شبهایی که رضا در خسته ترین حالتش به خونه می رسه، چه انتظاری می تونم ازش داشته باشم؟؟؟
امشب لطف کرده با رضوان دوتایی تو پذیرایی خوابیدن که من خوب بخوابم و استراحت کنم و برای فردا آماده باشم. منم...
بی خواب...
خدایا به خیر بگذرون
- ۹۷/۰۷/۱۸