گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

نون نداشتیم.

نونوایی یک کوچه پایین تره. 

لباس که می پوشید گفت می خوای تو هم بیای؟ شکل گفتنش، نامزدانه بود. دلم خواست برم. سریع لباس پوشیدم. بدون اینکه به مامان بگیم، دست همو گرفتیم و رفتیم. وای که این یه کوچه چقدر حالم رو خوب کرد.

دوتا قطره رو صورتم چکید و رسیدیم به نونوایی، نوبتمون که شد و نون رو که گرفتیم، بارون شرشر شد.

چادرم رو کشیدم رو نونها و بخاطر آستین ژاکت، دستم نسوخت و از گرماش کیف کردم و همینطور قدم زنان برگشتیم خونه. در حالتی که تمام وقت تو آغوشش بودم.

دیشب شب خیلی خوبی بود.





شکرت خدا.

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی