گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

اون موقعها اکثرا رفت رو از ترمینال جنوب می رفت برگشت رو از ترمینال بیهقی. رفتنی رو با مترو می رفت و برگشتهاییش که بیهقی بود، من می رفتم دنبالش. 

پنج شنبه شب های رادیو پیام رو گوش می دادم تا برسه. همیشه زودتر می رفتم که خسته و خورد تو سرما نیاد معطل بشه. دور میدون کنار تاکسی ها منتظر می موندم. اون ساعت از شب پلیسی برای ممانعت نبود و یک جورایی تاکسی ها حس امنیت بهم می دادن. وقتی می اومد هم اکثرا می رفتیم لونه ی عشقمون در غرب خیلی خیلی دور.

این قصه مال بیش از سه سال گذشته ست. وقتی هنوز رضوانی تو این دنیا نبود. و چه خوب بود که نبود. این رو دیشب فهمیدم.

وقتی برای شاید آخرین بار این بار با رضوان بردیم رسوندیمش و اون رفت... رضوان تازه از بابا دور مونده انقدر گریه و زاری و جیغ و هوار کرد که واقعا حس ناایمن رانندگی کردن رو بهم داد. دیگه شروع کردم قصه ی دانشگاه رفتنهای بابا رو براش تعریف کردم. که دیگه نمیره و درسش تموم شده و مامانش چقدر گناه داشت وقتی اینهمه روز از بابا دور می موند و رضوان که عاشق حرف زدنهای بزرگونه ست، به این وسیله آروم شد و قائله ختم به خیر شد.

خلاصه که دیشب گذشت. مثل تمام اون سالهای سخت که گذشتن. 

اون موقعی که تو هفته همش دو روز، دو روز و نیم، اونم نصفه و نیمه مال من بود. و زندگیمون همه اش تو یه ساک دستی بود و ما دائم السفر.

گذشت و چه خوب گذشت و انشاالله که برامون پر خیر و برکت باشه تا طعم شیرینش رو هم بچشیم. 




انشاالله

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی