- ۹۷/۰۸/۱۰
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
اون موقعها اکثرا رفت رو از ترمینال جنوب می رفت برگشت رو از ترمینال بیهقی. رفتنی رو با مترو می رفت و برگشتهاییش که بیهقی بود، من می رفتم دنبالش.
پنج شنبه شب های رادیو پیام رو گوش می دادم تا برسه. همیشه زودتر می رفتم که خسته و خورد تو سرما نیاد معطل بشه. دور میدون کنار تاکسی ها منتظر می موندم. اون ساعت از شب پلیسی برای ممانعت نبود و یک جورایی تاکسی ها حس امنیت بهم می دادن. وقتی می اومد هم اکثرا می رفتیم لونه ی عشقمون در غرب خیلی خیلی دور.
این قصه مال بیش از سه سال گذشته ست. وقتی هنوز رضوانی تو این دنیا نبود. و چه خوب بود که نبود. این رو دیشب فهمیدم.
وقتی برای شاید آخرین بار این بار با رضوان بردیم رسوندیمش و اون رفت... رضوان تازه از بابا دور مونده انقدر گریه و زاری و جیغ و هوار کرد که واقعا حس ناایمن رانندگی کردن رو بهم داد. دیگه شروع کردم قصه ی دانشگاه رفتنهای بابا رو براش تعریف کردم. که دیگه نمیره و درسش تموم شده و مامانش چقدر گناه داشت وقتی اینهمه روز از بابا دور می موند و رضوان که عاشق حرف زدنهای بزرگونه ست، به این وسیله آروم شد و قائله ختم به خیر شد.
خلاصه که دیشب گذشت. مثل تمام اون سالهای سخت که گذشتن.
اون موقعی که تو هفته همش دو روز، دو روز و نیم، اونم نصفه و نیمه مال من بود. و زندگیمون همه اش تو یه ساک دستی بود و ما دائم السفر.
گذشت و چه خوب گذشت و انشاالله که برامون پر خیر و برکت باشه تا طعم شیرینش رو هم بچشیم.
انشاالله
- ۹۷/۰۸/۱۰