گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

صبحانه رو که می خوردیم همزمان کشک بادمجون هوسی رضا رو هم آماده می کردم.

رضوان هم بگی نگی صبحانه خورد و نماز ظهر رو که خوندیم هم نهار آماده بود هم ما برای رفتن گردش جمعه گاهی، در تنها روز تعطیل پدر خانه آماده بودیم.

یکمی که با وسایل بازی؛ بازی کرد، به خاطر سرما خودش پیشنهاد رفتن رو داد. بابا و ریحانه هم دیشب آخر شب اومده بودن و دلش پیش اونها بود. 

قبل رفتن به خونه؛ بستنی اسکوپی مرسوممون رو خوردیم و رضوان به خاطر رنگی رنگی بودنش و اسمارتیس هاش حسابی سر ذوق اومده بود. ولی حسابی یخ کرده بودیم وقتی رسیدیم خونه. 

بابا اینها داشتن می رفتن خونه مامان بزرگ و رضوان الا و بلا منم برم. هیچی دیگه. بند و بساطش رو گذاشتیم داخل کوله اش و راهیش کردیم.

تازگی ها بهمون داره فرصت تنهایی رو می ده. و این خیلی عالیه. با توجه به شرایطی که به زودی عوض خواهد شد، هم ما به این تنهایی نیاز داریم هم اون با این جدایی ها باید راحت بشه. 

خلاصه که کشک بادمجون رو بدون ادای رضوان خوردیم و خوابیدیم و حسابی کیف کردیم. از خواب که بیدار شدم دلم داشت کنده می شد براش. دو ساعتی طول کشید تا اومد. 






رفتارهای بزرگونه اش داره من رو می کشه...

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی