گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

صبح که رضوان با اون احساسات پاک و خالصش با دختر عموش صحبت کرد و قربونش رفت و عمیقا گفت "دلم برات تنگ شده"، دلم لرزید و ترسیدم. که نکنه من باعث جداییش بشم. 

اصلا برای همین هم به جاریم زنگ زدم. بخاطر رضوان که دلتنگ دختر عموش بود. بعد هم خدا لطف کرد و یه مهمونی درست شد و مادر رضا همه رو دور هم جمع کرد.

من وقتم رو تو آشپزخونه گذروندم تا یه وقت حرفی حدیثی پیش نیاد باز دلخوری ایجاد بشه و افتراق.

شکر خدا همین هم شد.

خسته شدم خیلی، ولی دلم شاد بود. اومدم خونه یک ساعتی با خروپف فراوون عین پیرزنها خوابیدم و خستگیم در رفت و بازم دلم شاد بود.





میلاد پیامبر مهربانی و حضرت رئیس المکتب ۳>

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی