- ۹۷/۰۹/۰۵
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
صبح که رضوان با اون احساسات پاک و خالصش با دختر عموش صحبت کرد و قربونش رفت و عمیقا گفت "دلم برات تنگ شده"، دلم لرزید و ترسیدم. که نکنه من باعث جداییش بشم.
اصلا برای همین هم به جاریم زنگ زدم. بخاطر رضوان که دلتنگ دختر عموش بود. بعد هم خدا لطف کرد و یه مهمونی درست شد و مادر رضا همه رو دور هم جمع کرد.
من وقتم رو تو آشپزخونه گذروندم تا یه وقت حرفی حدیثی پیش نیاد باز دلخوری ایجاد بشه و افتراق.
شکر خدا همین هم شد.
خسته شدم خیلی، ولی دلم شاد بود. اومدم خونه یک ساعتی با خروپف فراوون عین پیرزنها خوابیدم و خستگیم در رفت و بازم دلم شاد بود.
میلاد پیامبر مهربانی و حضرت رئیس المکتب ۳>
- ۹۷/۰۹/۰۵