- ۹۷/۱۰/۱۵
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
خلاصه که به مامان جون و استعداد درخشانی گفتیم.
اونها که با هم پچ پچ کردن و من زخم خورده دائم در صدد زخم زدن بودم و فقط دلم به حال مامان می سوخت که با اینهمه زحمت و هزینه ما رو دو ساعت دور هم جمع کرده.
خانم و آقا، متکلم وحده بودن و بقیه نگاه می کردیم.
تا بلاخره عصر شد و رفتم بالا و با مامان جون تنها شدم و شد اونطوری که دوست دارم.
خیلی برام جالبه که خونه مامانم وقتی اونها هستن، از قفس هم تنگ تره برام.
دلم نمی خواد رضوان باهاشون انقدر بجوشه. احساس می کنم اعتماد به نفس و عزت نفسش در خطره. وقتایی که می اندازنش تو بازی "حالا تو چی بلدی؟!".
امشب با رضا سر این حرف زدم. که: "چرا می خواستی رضوان هی شعر بخونه، اونم مولانا، چه نیازی به توجه اونا داشتی؟"
گفت:"خود رضوان دوست داشت شعر بخونه چیزی یادش نمی اومد. اذیت می شد".
تو دلم خیلی ترسیدم. از این رقابت کثیفی که اونها دوست دارن ایجاد کنن و من ابدا دلم نمی خواد رضوان توش بیفته.
من به رضوان ایمان دارم و باور دارم که خیلی خیلی بهتر از بچه اونها می تونه انتقال اطلاعات بده. ولی فقط وقتی که تو رقابت نباشه. خودش باشه. خودش بخواد.
- ۹۷/۱۰/۱۵