گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

درستش اینه که هر چقدر هم که با رضا و خانواده ش بگو مگو داشته باشم، باید بعد از خدا فقط اونو داشته باشم و حواسم به اون باشه.

این رو هم دین میگه هم علم.

امشب که از بی کسی پیش رضا گفتم و حرفی که ریحانه بهم زده بود در رابطه با استعداد درخشانی و خواب باباش و حرف شوهرش و جمله ی معروف به زندگیم کار نداشته باش و هر کی جواب عمل خودشو می بینه... یک جمله گفت:

"شش ماه دیگه مارو تحمل کنن، بعدش دیگه فانوس دست بگیرن و دنبالم بگردن. اونا بمونن و عروسشون که عصای پیری شون بشه."

دلم لرزید. اشکم ریخت. 

یعنی می تونم؟ زایمانم چی؟

پریشب تو تنهایی به خدا قسم دادم که کاری کنه محتاج هیچ بنی بشری نباشم. از لحظه زایمان تا همیشه. دلم یه غار می خواد برای تنها شدن. تنهای فیزیکی. نه مثل الان روحی.

دو سه تا آیه تا جزء 2 مونده بود. بوسیدم گذاشتمش کنار. فقط این وسط نمی دونم دست و پای رضوانو چطوری ببندم.

چقدر این احساس ماندگاره؟ 

چقدر بدتر میشه چقدر بهتر؟!




  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی