- ۹۷/۱۰/۲۶
- ۰ نظر
هوالرئوف الرحیم
قبل از اینکه پست قبل رو بنویسم، و حتی قبل از اینکه تلویزیون رو روشن کنم، حروف و کلمات به شکل داستانی توی ذهنم ورجه وورجه می کردن.
کلمات رو به شکل نگارشی کنار هم می گذاشتم در رابطه به توجهم به جزئیات. به صاف کردن حوله دستشویی و گذاشتم خمیر دندون پشت مسواکها و مرتب کردن مسواکها تو لیوان.
به جابجا کردن روکش روی جا کفشی.
به ست کردن وسایل صبحانه م با هم. برداشتن رنگ فیروزه ای.
و ...
بعد کتاب باز رو دیدم. قصه ی "چراغها را من خاموش می کنم" و "به همین سادگی". همیشه یک زویای پیرزاد در وجودم داشتم. مخصوصا توی کلاس نویسندگی. قصه ی پیرزن و انبرش. کتاب باز رو دیدم و پست قبل رو نوشتم. حین نوشتنش یادم افتاد یک سفر شمالمون، تو تمام راه رفت، یکی از قصه های "سه کتاب" زویا رو خونده بودم و رضا چه خوب گوش داده بود. و فکر کردم عیب نداره چشمم رو از دست بدم، ولی به جای موسیقی هایی که تکراری هم شدن، کتاب بخونم برای رضا و رضوان. با توجه به اینکه رضا رمان خون نیست.
و حالا داشتم فکر می کردم به اون جمله ی آتنا.
که من زندگی رو قبل، از دست دادنش، دیدم...
به خودم فکر می کنم.
که تو این هستی تنهام. تنها.
آدمهای زیادی دور و برم رو گرفتن. ولی وقتی نیاز دارم جایی باشم خارج از دغدغه ها، لیست آدمهام به صفر می رسه.
به کائنات فکر می کنم و به خودم.
به این ذره ی کوچک کوچک، که چند روزی رو تو تاریخ اجازه داشته حیات داشته باشه....
هوووممممم...
- ۹۷/۱۰/۲۶