گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

قبل از اینکه پست قبل رو بنویسم، و حتی قبل از اینکه تلویزیون رو روشن کنم، حروف و کلمات به شکل داستانی توی ذهنم ورجه وورجه می کردن.

کلمات رو به شکل نگارشی کنار هم می گذاشتم در رابطه به توجهم به جزئیات. به صاف کردن حوله دستشویی و گذاشتم خمیر دندون پشت مسواکها و مرتب کردن مسواکها تو لیوان. 

به جابجا کردن روکش روی جا کفشی.

به ست کردن وسایل صبحانه م با هم. برداشتن رنگ فیروزه ای. 

و ...

بعد کتاب باز رو دیدم. قصه ی "چراغها را من خاموش می کنم" و "به همین سادگی". همیشه یک زویای پیرزاد در وجودم داشتم. مخصوصا توی کلاس نویسندگی. قصه ی پیرزن و انبرش. کتاب باز رو دیدم و پست قبل رو نوشتم. حین نوشتنش یادم افتاد یک سفر شمالمون، تو تمام راه رفت، یکی از قصه های "سه کتاب" زویا رو خونده بودم و رضا چه خوب گوش داده بود. و فکر کردم عیب نداره چشمم رو از دست بدم، ولی به جای موسیقی هایی که تکراری هم شدن، کتاب بخونم برای رضا و رضوان. با توجه به اینکه رضا رمان خون نیست.

و حالا داشتم فکر می کردم به اون جمله ی آتنا.

که من زندگی رو قبل، از دست دادنش، دیدم...

به خودم فکر می کنم.

که تو این هستی تنهام. تنها.

آدمهای زیادی دور و برم رو گرفتن. ولی وقتی نیاز دارم جایی باشم خارج از دغدغه ها، لیست آدمهام به صفر می رسه. 

به کائنات فکر می کنم و به خودم.

به این ذره ی کوچک کوچک، که چند روزی رو تو تاریخ اجازه داشته حیات داشته باشه....




هوووممممم...

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی