گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

عصر جملاتم رو آماده کردم تا برم سراغ مامان و بابا.

بگم من ازتون هیچی نمی خوام. فقط بغل می خوام.

بدون اینکه رضا متوجه بشه زنگ زدم به بابا. گفت:

"مامان خوابه. منم دارم میرم بیرون."

فرو ریختن. پاچیدم. مردم...

رفتم تو آشپزخونه که زار بزنم. رضوان باز شکستم داد. جلو در آشپزخونه. رضا قاطی کرد. یه اشک هم نتونستم بریزم...

مشغول رضوان بودم که بابا زنگ زد که منتظرتیم.

آب و آبکشیم که تموم شد رفتم بالا.

تا تونستم بغلشون کردم. حرفهام رو زدم. زار زدم. زار زدن و تمام.

تمام شد اونهمه حال بد...

از فردا باز پروژه رضوان رو ادامه می دم. الان که گله به گله تو خونه لگن زیر فرشهاس.





خدایا کمکم کن لطفا.

من الان حالم خوبه.

  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی