گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

تا اومدم خونه خوابیدم. رضا هم پیش رضوان تو پذیرایی موند تا من خوابم تکمیل بشه. 

لحظه ای که داشتم رشته ها رو تو آش خرد می کردم، یادم افتاد شب شهادت حضرت زهراست. یاد خواب صبحم هم افتادم و "سوره ی یس" مادر بزرگم. به پیشنهاد مامانم قرار شد آش رو هدیه ی اموات دوتامون به حضرت زهرا (س) بشه و اینطوری شده بود...

از فکر کردن به اینکه بخوام یه هفته آش گرم کنم و بخورم حالم بد می شد. از فکر کردن به اینکه دوباره لباس بپوشیم اینهمه راه بریم تا خونه جاری حالم بد می شد. یهو یه فکری جرقه زد.

آش رو گرم کنم و تزئین کنم و خیرات کنم.

به رضا گفتم و اوکی بود. به مامان و بابا گفتم و ظرف بهم دادن و منم کارم رو انجام دادم حینش هم سوره ی یس و انسان و صلوات حضرت زهرا سلام الله علیه هم خوندم و متبرکشون کردم. سر اذان مغرب همه رو پخش کردیم. 9 تا کاسه. به چه کسای خوبی هم رسید. 

خلاصه که عاقبت به خیر شد و حتی یک قاشق هم به خودمون نرسید. و اون روز اونقدر بد، انقدر خوب تموم شد.







  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی