گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

جمعه با اون جاریه برنامه داشتیم بریم پارک. مادر رضا هم اونجا بودن و من هم نهار رو به عهده گرفتم فقط بخاطر رضوان. که با دختر اونها عیاق هست و بهشون با همدیگه خوش می گذره.

صبح زودتر پاشدم و آش رو بار گذاشتم و وسایل رو بستم. صبحانه خوردیم و رضوان تو آسمونها بود.

رضا رفت ماشین رو تمیز کنه تا وسایل رو ببره و همه وسایل رو پله ها بود که جاری زنگ زد و گفت اون دائیه که ما باهاش در ارتباط نیستیم داره می ره خونه اونها. سرزده.

خیلی ناراحت شدم. اونهمه زحمت... اونهمه شوق رضوان...

رضا اومد و بهش گفتم و اونم اعصابش خرد شد و حالا چیکار کنیم؟

رضا گفت آش رو بذار خونه و ساندویچ درست کن رضوان رو ببریم "شاپرک".

یعنی همه چیز از اول...

کل وسایل رو جمع کردم. کل لباسهامون رو عوض کردیم. کل بساط گردش به مقصد شاپرک متفاوت شد و همه رو تند و تند انجام می دادم. رضا نشست سر گوشی. اعصابم خرد بود. دعوامون شد. ولی باز جمع کردیم و رفتیم. تو راه حرف نزدیم. وقتی رسیدیم یواش یواش بهتر شد. فقط رمزش این بود که ادامه ندادیم. 

حالا...

رضوان که زود از خواب بیدار شده بود خیلی اذیت کرد. خیلی بدخلقی و لجبازی کرد. مام اعصابمون خرد. دیگه روز پر تنشی بود.

برای دخترک هم یه لباس 0 گرفتیم و برگشتیم.

تو بوستان نهار خوردیم و رضوان تاب بازی کرد و باز دنبال بچه ها و همبازی و... رفتیم خونه تا عصر. که اتفاق بعدی افتاد...





  • رها مولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی